به خودم میگم ، دنبال چی می گردی ؟ آخرش که چی ؟ اینایی که می خواستی و به دست آوردی چی شد ؟ مگه غیر از سرابه ؟ بوق ماشین پشت ِ سری منو به خودم میاره ،میزنم دنده
من،بانک،نیلوفر
نیلوفر آخرین دختر از خاندان آریا نژاد بود . دوستی ما حدود بیست سال پیش طی یک حادثه ی تاریخی در ۲۳ فروردین۱۳۷۴ شکل گرفت دقیقا روزی که من و نیلوفر در اتاق عمل بیمارستان سنایی در یک لحظه از
راه سرنوشت
سال ۷۹ من به عنوان یک صنعتگر ، کارخونه دار و کارآفرین مورد تقدیر استاندار محترم قرار گرفتم ، انتخاب من به عنوان نماینده ی صنعت استان و زدن حرفایی که به مذاق خیلیا خوش نیومد آغازی شد بر حذف
کاج مخروطی
: پس چرا نمیایی ؟ این صدای زنگ گرفته ی چونان بیگُم با چشمای بیروح ، دستای استخونی و موهایی که به رنگ ِ نارنجی روشن می کشید بود ، عجیب ترین پیرزن محله ی ما ، سَرمو تکون دادم
اُستاد تَقَیُد
:اگر همواره مانند گذشته بیندیشید ، همیشه همان چیزهایی را به دست می آورید که تا بحال کسب کرده اید. بعدپاکت سیگارش رو روی میز انداخت و سیگارخاموش رو نشوند روی لبش و با ولع ، تار قدیمی رو بغل
سقوط
تموم تصورات من از معتاد آدمی به غایت لاغر ، فرتوت و لاجونی بود اما اینبار با دَکلی رو برو بودم که به استناد شواهد و قراین موجود قطع به یقین معتاد نامیده میشد، معتاد ِ مدرن . در زندگی