تموم تصورات من از معتاد آدمی به غایت لاغر ، فرتوت و لاجونی بود اما اینبار با دَکلی رو برو بودم که به استناد شواهد و قراین موجود قطع به یقین معتاد نامیده میشد، معتاد ِ مدرن .
در زندگی امروزی که همه چیز به سوی مُدرنیسم ، پُست مُدرنیسم و فَرا پُست مُدرنیسم و کلاً ایسم حرکت می کنه ، پدرام خان ما هم از این قاعده مستثنی نشد و اونقدر اییسم به خودش آویزون کرد که حالا شد اَبَر مازوخیسم .
یه کمی که حالش جا اومد حلقه های دود سیگارش رو به سمت من تقدیم کرد و گفت : نه از خودت می پرسم مگه آدم چقدر زندس که اینقدر به خودش سخت بگیره ، زندگــــــی همینه “می نوش و گُل افشان کن از دهر چه می خواهی ” ؟
فکر می کنم واقعاً آدم ازدهر چی می خواد ؟ و دوباره فکر می کنم واقعاً چی می خواد ؟ قاعدتاً باید یه جواب دندون شکن بهش بدم ولی تو این موقعیت هیچی به ذهنم نمی رسه واسه همین بهش میگم : قربونت برم ، من سلامتی تو رو می خوام من آرامــــش تو رو می خوام ،من آرامــش خـــانوادت رو می خوام.
بعد از لبِ تخت پا شدم و پنجره رو باز کردم ، پنجره رو به خیابونی شلوغ ، به مردمِ همیشه در عجله ، به هُل و هولهای همیشگی به چشما و گوشایِ پُر از چراها ،چطورها و سوالهای جور واجور که معمولا جوابی واسشون نوشته نشده .
من و پدرام ۲۴ سال بود که با هم دوست بودیم نه ازین دوستای الکی ازون دوستای گرمابه و گلستان ، هم دبستانی ، هم راهنمایی ، هم دبیرستانی و هم دانشگاهی تا وقتی که رسیدیم به سربازی ، من از تقدیر کفِ پا معاف ازخدمت شدم ولی پدرام خدمت رفت و از همون روزا با چیزا و کسایی آشنا شد که نباید می شد کم کم تیریپ روشنفکری برداشت ، کم کم دودی زد ُ، جی اف دار شدُ ، مزه رو چشید و رفت تو خَلسه ، خلسه های کوتاه ، خلسه های طولانی ،خلسه تا اوهام .
از سَمت پنجره برگشتم وگفتم :پدرام داره ۳۰ سالت میشه نمی خوایی یه سَر و سامونی بگیری ، یه لیسانس گرفتی انداختی اونجا ، نه شغلی نه در آمدی نه زنی نه زندگی !
با لبخند معنی داری گفت :زن ! حتما با این وضع دخترا ؟
کار ! بود و نرفتم ؟ یه جور میگی انگار همه چیزو توی جعبه گذاشتن به من تقدیم کردندو من پَس زدم نه داداشم نیگا به خودت نکن شانسی رفتی سَرِکار ، شانسی زن گرفتی واسه ما این خبرا نبود .
حرف زدن هیچ فایده ای نداشت سَرمو انداختم پایین از اتاق اومدم بیرون ، توی هال مادرِ پدرام با چشمای پف کرده که التماس ازش می بارید به سمتم اومد وگفت : دُرست شد ؟ قول داد ترک کنه ؟
همونطور که راه میرفتم گفتم : درست میشه ، دعا کنید ، بر می گردم .
از خونه ی پدرام و اینا زدم بیرون باید یه کم هوا به کَلَم بخوره بَلکی مغزم کار بیفته ، دستامو کردم تو جیبمو راه افتادم تو پیاده رو ، به نظرم هوا سرد شده بود ، هوا رو به گرگ و میش میرفت ،بوی روغن سوخته ی فلافل فروشی تموم پیاده رو رو گرفته بود .
راننده ی پژو پارس اصرار اصرار به دختر کنار پنجره : بیا بالا خانومی ، حالا سر قیمت هم کنار میایم
دختر با چشمای هراسون دستگیره ی درب ماشین رو گرفته بود و سوار نمیشد ، هر کسی هم که رد می شد کُلفت و زمختی بار دختر می کرد .
توی پیچِ پیاده رو چند تا پسر صدای آهنگ مداحی رو بلند کرده بودندو توی دودِ هیزمِ بهشت ، چایی نذری میدادن ، یه چن تایی هم داشتن ضمنِ برانداز کردن رهگذرا لبی به چایی تر می کردن .
دختر ی که باد ساقدوش ِ مانتوش شده بود ،خندید و به سمت من اومد ، یه جوری با طعنه گفت :تو فکری ، بزنی روشن میشیا !
من با تعجب گفتم : چیو؟
خندید و گفت : سینه رو میگم داداش ، سینه بزن عزا داریه .
من ناخوداگاه دستم رو بردم بالا و زدم به سینم ، یاد پدرام افتادم ، کلاس چهارم دبستان مراسم روضه ، خونه ی ممد تَقَوی اینا ، من و پدرام و ممد خندمون گرفت ، بابای ممد اونقدر عصبانی شد که هر سه تامون رو با اُردنگی از روضه انداخت بیرون .
انداخت بیرون برای همیشه ، هیچوقت دیگه روضه نرفتم ، حالا بعد از کُلی سال سینه زدم اونم نه برای امام حسین ، برای خودم ، برای پدرام ، برای روزگار.
صدای بلندگو قطع شد ،یکی خورد به سینی چایی ، داد میکشید خواهرمه ،یقه ی پسررو از پشت ِ فرمونِ پژو پارس گرفت ،همونطوری از تو پنجره کشیدش بیرون تا مردم اومدن بجنبن ،کُرک ُ پَرِش کرد ،دختر از ماشین پیاده شده بود و جیغ میزد : فرهاد
یه نفر با موبایلش فیلم می گرفت . پیرمرد از خیمه ی نذری اومد بیرون و دو دستی زد توی سرش : یا ابا عبدا… کمکمون کن .
آقایی که بغل دست من ایستاده بود خندید و گفت :خدایا خودت ظهور کن !!!
یکی از اون طرف فریاد کشید : میفتی میفتیا ؟
جمعیت کم شد همه به سمت اونطرف خیابون هجوم آوردن ، منم شروع کردم به دویدن .
پدرام اومده بود لب ِ پنجره ی اُتاق خوابش ، ایستاده بود لب چار چوب ِ پنجره ، سرش رو به آسمون انگار دنبال یه چیزی می گشت ، یه نخ سیگارم تو دستش .
من داد کشیدم پدرام پدرام برو تو ، دارم میام بالا ،ولی نمی شنید ،شلوغی خیابون ، فاصله ی سه طبقه ای من با پدرام.

مرد بغل دستی دادکشید :خود کشی ،داره خود کشی می کنه ، شیشه زده ، زنگ بزنید ۱۱۰ .
تموم شیشه هایی که با سنگای بچگی شکسته شدن ، تقاص شون رو یکجا پس گرفتن .
پرده ی سفید از چار چوب پنجره خودشو آویزون کرده بود بیرون ، مثله پرچمای صلحی که بعد از تاراج به در و دیوار میزنند .
پدرام خوابیده بود وسط پیاده رو ، بی خیالتر از همیشه ،انگار نه انگار اینجا پیاده روس ،آدما رد می شن ، سرو صدا هس ، دعوا میشه ، نذری می دن ،انگار نه انگار که هیچی مهمه .
سوز سردی میومد ، پیرمرد نشست کنار پدرام بعد با شال ِ سبزش صورت ِ پدرام رو پوشوند وبا گریه گفت :خوشا به سعادتت چه شبی رفتی ، آمرزیده ای .
زد زیرِ گریه ، دستش رو محکم کوبید رو سینه ش و با یه بغض عجیبی خوند : امشب شب شام غریبونه …

سقوط
دسته بندی شده در: