سال ۷۹ من به عنوان یک صنعتگر ، کارخونه دار و کارآفرین مورد تقدیر استاندار محترم قرار گرفتم ، انتخاب من به عنوان نماینده ی صنعت استان و زدن حرفایی که به مذاق خیلیا خوش نیومد آغازی شد بر حذف من از چرخه ی چرخِ توانمند ِ صنعت .
مراجعه ی مکرر بازرسین بهداشت ، کنکاش هر روزه ی مامورین بیمه ، زد و بند دوستانِ بیرحم با پخش کننده های عمده مواد غذایی و بالاخره پاپوش مالیاتی ،باعث شد کارخونه و تموم دارایی های من پُلمب بشه ، اداره ی دارایی ، بدهی قابل پرداخت منو ۱۲میلیارد تومَن اعلام کردو درست بعد از ۶ ماه بازداشت موقت ! دادگاه حکم به تقسیط بدهی در ۲۴ قسط داد یعنی ماهی ۵۰۰ میلیون تومن !

دو بار درخواست تجدید نظر رَد شد ، درخواست وکیل من برای لغو دستور بازداشت اموال به امیدِ فروش بخشی ازاون ها و رهایی از بدهی های مالیاتی شکست خورد، من به ۱۵ سال حبس و توقیف اموال محکوم شدم .
بعد از ۱۲ سال اموال من طی مزایده های مکرر چوب حراج خورد و تمامِ سرمایه ی ۲۱ میلیاردی من فقط در ازای ۱۳میلیارد و هفتصدمیلیون تومن واگذار شد و من با عفو به خاطر حُسن رفتار در سیزدهمین سال ِ حبس، محکوم شدم به آزادی .
من همایون چارده ساله ، بدون پول ، بدون آشنا ، بدون ِاعتبار دقیقا بعد از ۵۰ سال ، دوباره توی همون پیاده رو دوباره تو ی همون خیابون ، خسته تراز همیشه ، بی انرژی تر از قبل ، سنگفرش مارو پله ای زندگی رو گَز میکنم ،دوباره تنه زدنای مردایی که عجله دارن ، دوباره مات و مبهوت شدن زنایی که محوِ ویترین طلا فروشی ها شدن و دوباره من که باید راهی رو که ۵۰سال پیش رفتم از اول شروع کنم .
:آقا گل می خرید؟
چقدر چشماش شبیه میناست ،دختر بچه ی ده ساله ، چشمای سبزِ چریکی ، یه دنیا بغض تو نگاش ، و دستایی پُر از گل ، نمی دونم چرا یه شاخه گل ازش گرفتم ، بعدآروم آروم جیبامو گشتم ،به آرومی گفتم
: مثِ اینکه کیفِ پولم رو جا گذاشتم ،پول ندارم .
و بعد شاخه ی گل رو به سمتش تقدیم کردم ، هاج و واج نگام کرد بعد با متانت یه خانوم گفت
: نه ، باشه بعداً پولشو بدید.
بدون اینکه منتظر عکس العمل من بمونه دور شد ، من ، شاخه گل ، چار راه تنهایی ، صدای بوق ماشینا و سرگیجه ای که سه چار سالیِ با منه ، نشستم .
یکی زد سر شونم
: آقا میشه اون شاخه گُلُ پَس بدید .
سرمو بالا کردم یه زن با صورت ِ استخونی ، حرکت پلکای سریع ، کاغذ تست عطرهارو توی دستش جا به جا کرد و ادامه داد
:دریا ، شب ، باید پول این گُلُ از جیبش بده ، گناه داره .
چرا سرگیجم خوب نمیشه ، گل ُ به سمتش دراز کردم .
سو سوی نورِ مهتابی و قطره آبی که به صورتم خورد حالموبهترکرد ، کمرم ازخنکیِ سرامیک مغازه یخ کرده بود ، چشمامو آروم باز کردم ، صورتشو نزدیکتر آورد و آروم گفت
: خدا رو شکر به هوش اومدید .
مرد مسنی که به نظر میومد صاحب مغازس ، چارپایه رو به سمت من هل داد و گفت
: آقا بشین رو چار پایه تا یه لیوان آب قندت بدم .
زن از جاش بلند شد ، رو به مرد مسن گفت
: من برم برسم به کارم ، خدا خیرتون بده منصور خان .
زن با مانتوی نه چندان نو ، روسری آبی روشن ،یه نگاه به من کرد و گفت
: مواظب خودتون باشید .
یه وقتایی آدم دلش هُری می ریزه پایین ، یه نگاه ، دو کلمه حرف ، نمی دونم چرا حس کردم باید دوباره شروع کنم
منصور خان باشنیدن شرح حال من قبول کرد که من تو مغازه ی عطر فروشی کار کنم و من بعد از دو هفته شدم فروشنده ی تخصصی عطر و ادکلن ، منصور خان به این نتیجه رسید که من مهره ی مار دارم و هیچ مشتری دستِ خالی از پیشِ من نمیره و…
کاغذای A4 رو از دست من کشید وبا عصبانیت گفت
:آخه این هندی بازیا چیه سرِهم کردی ؟ یارو سیزده سال رفت زندان و سُرُ مُرُ گُنده اومد بیرون و رفت سر چارراه عاشق شد و کار پیدا کردو همه چی به خوبی و خوشی تموم شد ؟ حیف ِاین لیسانس ادبیاتی که قراره به شما بدند.
خیس عرق شدم ، دخترای کلاس شروع کردن ریز ریز خندیدن ، پسرا هرکودوم یه چیزی می پَروندن
: خب استاد این شروع ” سلام بمبئی دو ” س ، استاد نزنید تو ذوق بچه خوب داشت جلو می رفت ، استاد شما دارید ویکتور هوگو رو نابود میکنید و…استاد با یه تک سرفه کلاس رو ساکت کرد بعد نگاه به سجادی کرد و گفت
: سجادی تو چطور تمومش می کردی ؟
سجادی که دو تا جایزه از جشنواره های ادبی بُرده بود ، نگاه عاقل اندر سفیه شو دوخت به من و گفت
:قطعا سرِ چارراه ، حوادث بدتری براش پیش می آوردم تا مخاطب عمق فاجعه رو لمس کنه .
استاد سَری به علامت تایید تکون داد و گفت
:قطعا ، جامعه نیاز داره با واقعیتها روبرو بشه ،هرچند تلخ ،هر چند سیاه ، دیگه داستان کلاسیک با ترجیع بند “همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد” فصلِش سر اومده حالا مخاطب باید بفهمه که ” همه چیز با بدی و بدختی تموم می شه ” .

 

کلاس ساکت شد ، من هنگ بودم نمی دونستم چی باید بگم ،طبق معمول نگار به دادم رسید
: خب استاد اینجوری جامعه به یاس و نامیدی میرسه ،هیچ کورسویی برای رهایی دیده نمیشه .
جوادی گفت
:دقیقا وقتی جامعه با زخم روبرو بشه ،به فکر مداوا و ترمیم جراحات میفته وقتی که مرتب به مریض گفته بشه حالت خوبه ، هیچیت نیس ،معلومه که زخم وخیم و وخیمتر میشه تا جایی که بدنه ی جامعه فلج میشه .
به خودم جرات دادم و گفتم
:خب اگه من همایون رو ، بدون پول ، بدون آشنا ، بدون ِاعتبار ،توی پیاده روی همیشگی به خاک سیاه بنشونم یعنی به مخاطب بفهمونم که پایانِ یه صنعتگرِ بزرگ ، فقر و فلاکته ،چه باری رو از دوش کی برداشتم حداقل کاری که من می تونم بکنم اینه که به مخاطب بگم : ممکنه یه جایی ، یه وقتی ، یه راهی ، برای موندن و ادامه دادن باشه .
نگار روی صندلیش جابه جا شد و با لبخند پیروزمندانه ای گفت
:منم همینو میگم استاد ، شما به یک فرد سرطانی نمی تونید هی بگید تو سرطان داری ، واقعیت اینه که تو داری می میری ، چه سرطان بدی داری تو و … عقل حکم میکنه بین امید و ترس ، بین آرزو و واقعیت ، بین معجزه و فیزیک حرکتش بدی ، حرکت به امید ِ برکت .
مهسا ساداتی زد به شونه ی نگار و گفت
: به عشق دوس پسرِ خوش قلبت ، یه پا فیلسوف شدیا .
کلاس رفت تو هوا ، استاد که از دو حزبی شدن کلاس کلافه شده بود با خودکار کوبید روی میز ،صداشو صاف کرد وشمرده شمرده گفت
:نمره ی کلاسی پایان ترم بر اساس اتمام این داستان لحاظ میشه ، هر کسی با توجه به نوع ذهنیت ، تجربه وسبک نوشتار باید داستان رو حداکثر در ده خط از جایی که میگه ” من همایونِ چارده ساله ، بدون پول ، بدون آشنا ، بدون ِاعتبار، دقیقا بعد از ۵۰ سال ” ادامه بده ، تا تکلیف بعضیا روشن شه .
حالا من موندم و همایون وَ اینکه آیا کسی چیزی به ذهنش میرسه که داستان رو تموم کنیم ؟

راه سرنوشت
دسته بندی شده در: