:اگر همواره مانند گذشته بیندیشید ، همیشه همان چیزهایی را به دست می آورید که تا بحال کسب کرده اید.
بعدپاکت سیگارش رو روی میز انداخت و سیگارخاموش رو نشوند روی لبش و با ولع ، تار قدیمی رو بغل کرد ،جای تار رو که روی پاش درست کرد ، مضراب ِ غم گرفته رو از روی میز برداشت ،چن بار گوشی های تار رو پیچوند و بعد با صدای بغض آلود ،زخمه های مضراب رو زد بر تارِ تنهاییش . : ما در ره عشق تو اسیران بلاییم ، کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم … دیگه صداش خیلی واضح نبود فقط هر از چند گاهی شنیده می شد : چراییم ؟ چراییم ؟ چراییم ؟
من آروم بلند شدم ،کتاب ِ ردیف رو برداشتم و خداحافظی کردم هرچند استاد تـَقـَیــُد به این حال که میرسید نه خداحافظی رو میشنید نه هیچ چیز دیگه رو .
دوباره به جمله ی استاد تقید فکر کردم :اگر همواره مانند گذشته بیندیشید ، همیشه همان چیزهایی را به دست می آورید که تا بحال داشته اید.
خب پس چرا ما دوست داریم خیلی وقتا مانند گذشته بیندیشیم ؟
و دقیقا دلمون می خواد همون چیزایی رو بدست بیاریم که قبلا داشتیم ،اصلا لذت می بر یــم ازایــــن ” سرگرم به خود زخم زدن در همه عمر “. صدای بوق شِــورولِت نُوا و ابراز محبتی که راننده نثارم کرد ، منو بر گردوند به خیـــابون و اینکه خیابون جای مکاشفه ی اهل هنر نیست ، چشمم که به آب هویچ بستنی فروشی خورد حـس کردم این آخرین فرصت واسه لذت بُردن از یخی جات ِ زندگیه ، راهِ کفشام ُ عوض کردم و غرق شدم تو خنکی ِ کولر گازی ِ استاد بستنی فروش .
قلپ اول رو که خوردم “یادم از کِشته ی خویش آمد و هنگام درو ” !
من کیف پولم رو توی خونه جا گذاشتم ، واقعا نمیدونم چه جوری میشه استاد بستنی فروش رو قانع کرد که هفته ی دیگه ، تو مسیر برگشت از کلاس استاد تقید ، پول هویچ بستنی رو دو دستی تقدیم میکنم ، بهترین راه حل ، استفاده از روش بـِـپیــچون و دَر رو ست ، لیوان ِ هویچ بستنی که به نصف رسید لیوان رو گذاشتم لبِ پیشخون وبا خوشحالی گفتم :علی ، علی
بعد همون طور قیافم ُ خوشحال گرفتم و به استاد بستنی فروش گفتم : آقا یه هویچ بستنی ویژه بذارید تا من این رفیقم ُ صدا بزنم .
بدون اینکه منتظر جواب ِ استاد بستنی فروش بمونم از مغازش زدم بیرون و حالا نَدو کی بدو : علی جون ، علی .
یه کم که سن وسالم رفت بالا، دیگه نباید از این کارا بُکُنم ، آدم هر چی سن بالاتر ، آقاتر و با کلاس تر .
بعد شروع کردم زیر لب خوندن : نه دامی ست ، نه زنجیر ، همه بسته چراییم ؟ و واقعا چرا ؟ اگه “راه در جهان یکی ست ” پس چرا هی باید یه جور دیگه بیندیشیم ، خب همون راهی رو میریم که بقیه رفتن تازه دونسته تر هم هست .
یکی محکم زد سرِ شونم برگشتم ،حامد استرسه ! بچه خَرخون دانشگاه ، با یه عالمه کاغذ و جزوه ، آب معدنی در دست وعینک علوم بر چشم .
می گم :اِ تویی ، خوبی ؟
با نگاه ِ عاقل اندر سفیه می گه :اصلاً حواست جمع نیست ده دقیقس پُشتِ سَرِتم ، به چی فکر میکردی ؟
یا خدا ، حالا من باید واسه این بگم که داشتم به مفاهیم بزرگِ جهانی فکر می کردم ،به استاد تقید ،به زندگی ِغیر متعارف ،به حافظ ، به مضراب ، به چار گاه به چارباغ وبه تموم چیزایی که توی هیچ دانشگاهی تدریس نمیشه ، چیزایی مث ِ یه استکانِ چایی ، اتاق ِ تنهایی و … .
وقتی دید من هنوز مات و مبهوت نگاش میکنم مث ِ اینکه دلش برام سوخته باشه گفت :من کلاسای کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام کردم ،به قول بابام دیگه لیسانس فایده نداره باید دکترا گرفت ، اساتید آموزشگاه خیلی خوبن اگه دوس داشتی تو هم بیا .
کتاب ردیف رو پشت ِ سرم قایم می کنم و با لبخند می گم :آره ،حتماً ، ما قطعاً بدون دکترا زندگی ِخوبی نخواهیم داشت ، باید بیشتر تلاش کنیم .
گُل از گُلش شکفت و گفت : دقیقاً هر روز بهتر از دیروز .
دیگه معطل نکردم ضربه ی آخر رو زدم :اگر همواره مانند گذشته بیندیشید ، همیشه همان چیزهایی را به دست می آورید که تا بحال کسب کرده اید.
هنگ کرد ، تازه دوزاریش افتاد با چه آدم فرهیخته ای رفیق بوده ،من یه بادی به غب غب انداختم و ادامه دادم : حالا بعد بیشتر راجع بش می حرفیم .
چند قدم که دور شد خندم گرفت ، چیزی رو که خودمم نمی فهمیدم ، به خورد بقیه داده بودم اونم با چه اِفه ای ، تقریبا ً نزدیک خونه شده بودم و آماده ی سِــیر وسلوک ِ معنوی .
شستی ِ زنگ خونه رو که فشار دادم ، دستی پشمالو به قدرتِ ماورا طبیعه ، مچ دستم رو گرفت، به بدبختی چرخیدم و نگاش کردم ، مردی به نهایت خشمگین و عصبانی ، مردی به نام ِ استاد بستنی فروش !!

اُستاد تَقَیُد
دسته بندی شده در: