نیلوفر آخرین دختر از خاندان آریا نژاد بود .
دوستی ما حدود بیست سال پیش طی یک حادثه ی تاریخی در ۲۳ فروردین۱۳۷۴ شکل گرفت دقیقا روزی که من و نیلوفر در اتاق عمل بیمارستان سنایی در یک لحظه از یک دقیقه وبه طبع هم ساعت هم روز و هم سال از جهان سیال به جهان سکون و از جهان جبر به جهان اختیار وارد شدیم . رو به من کردو گفت
:شاهرخ هنوزم فک میکنی سرقت بانک عملی باشه ؟
خندیدم و گفتم
: چیه وسوسه شدی ! استاد اخلاق!
تو خودش کز کرد و گفت
: نمی دونم ولی اون پول لعنتی الان به دردمون می خوره ، میترسم فردا خیلی دیر باشه .
بعد اشک اومد تو چشماش ، دیگه این قسمتش برام غیر قابل تحمل بود ، عملا وقتی کسی رو دوس داشته باشی می فهمی گریه کردنش چقدر سخته .
نشستم کنارش ، انگشتام رو مثل یه آدمک رو پاش حرکت دادم ، خندش گرفت و گفت :نکن ، لوس
خندیدم و گفتم
: تا شاهرخ خان رو داری غم نداری ، من جمعش می کنم .
ساعت دیواری ۹ ضرب به احترام نُه ساعت ِاز دست رفته نواخت و من مجموع عملیات رو به اتفاق تیم عملیاتی برای آخرین بار مرور میکنم : بچه ها، طراحی براساس ۲:۲:۲:۱ انجام شد ،
اول : حامد شما به عنوان مشتری راس ساعت ۱۱:۴۷ وارد شعبه می شی و نوبت می گیری ، تو محدوه ی مشتری حرکت میکنی اگه احیانا کسی زد به سرش که کاری بکنه ، میزنی شَل و پَلش میکنی انگار رفتی مسابقات کاراته ، حامد با کلاه ، عینک دودی و ماسک آلودگی هوا وارد شعبه میشی با اینکه شعبه دوربین نداره ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه ، اوکی؟
همه ی تیم با هم گفتن اوکی .
دوم: علی و مهران شما راس ساعت ۱۱:۵۰ ورودی خیابون لاهور از سمت مولوی تصادف می کنید دقیقا جلوی ایستگاه اتوبوس ، حداقل باید ده دقیقه دعوا کنید طوری که کسی جرات نکنه بیاد جلو و ماشین ها رو جابه جا کنه ، علی مهمترین کار اینه که مهران رو از ماشینش بکشی بیرون ، مهران حواست باشه توی بیرون اومدن باید یه کاری کنی محتویات سامسونتت پخش بشه وسط خیابون یه طوری که ماشین نتونه از روشون رد بشه ، علی حواست باشه اگه خوب پخش نشد با لگد بزن زیر خرت وپرتا تا مهران مجبور بشه چاردست و پا کف خیابون دنبال چیزاش بگرده ، اوکی ؟
همه ی تیم با هم گفتن اوکی .
سوم : رامین و بهنام شما از ساعت ۱۰:۴۵ داخل ماشین مستقرباشید ، یادتون نره ماشین رییس شعبه سوناتای مشکی رنگه ، شما صبح ساعت ۶:۳۰٫ با فاصله ی حداقل یک متر باها ش ماشین رو پارک کنید و برید ، ظهر وقتی برگشتید و مستقر شدید اولین کار خارج کردن ماشین از پارک و بررسی اطراف واسه عبور راحتمون باشه ، موتوری ، چرخی و هر چیز مزاحم رو رد و پد کنید بعد حواستون باشه راس ساعت ۱۱:۵۳ زنگ میزدند به پلیس ۱۱۰ با سیم کارت های ایرانسل و گوشیهای نفتی تون ، مهمترین کار شما بعد از زنگ زدن نابود کردن گوشی هاست ، مهمه ها خیلی مهم ،رامین تو برای بانک خاقانی اعلام سرقت کن ، بهنام تو بانک تجریش رو ، اوکی ؟
.
من ونیلوفر ساعت ۱۱:۵۵ وارد شعبه میشیم ، من به عنوان پیک موتوری با کلاه کاسکت و نیلوفر با روبنده
بچه ها به ساعت ها خیلی دقت کنید، دیر و زودش نابودی همه ی تیمه . نگران هم نباشید ، توکل تون به خدا باشه مشکلی پیش نمیاد ، انشاله پول رو که گرفتیم هزینه های عمل مامان نیلوفر رو میزنیم به حساب بیمارستان .
دکتر مقتصد آخرین تخفیفی که خودش می تونست بده رو دیروز گفت البته می گفت تو این هفته با مدیر عاملِ بیمارستان جلسه داره شاید بتونه یه سری از هزینه ها رو حذف کنه ، حالا بازم امید به خدا .

آب دهنمو قورت دادم کار خطرناکی بود هرچند همه ی جوانبش رو بارها و بارها بررسی کرده بودیم ولی به هر حال اتفاق غیر قابل پیش بینیه .
نیلوفر حالِ خوشی نداشت ، ترسیده بود ، منم می ترسیدم ولی چاره ای هم نبود پولِ عمل، باید تا هفته ی دیگه آماده میشد ،دکتر مقتصد اون هفته می رفت آمریکا اونم ۶ ماه ، عملا ما بدبخت می شدیم ، این عمل فقط از پنجه های دکتر مقتصد بر می اومد ، مردی باموهای سفید ،ریش و سبیلی سه تیغ ، بسیار جدی ، کاملا صبور و خیلی دقیق . .
خداروشکر بانک خلوت بود ، ساعت بانک ۱۱:۵۷ رو شمرد ، رییس شعبه داشت به مشتریش چایی تعارف می کر.د
یکی از کارمندا نبودش ، نیلوفر آخر شعبه روی صندلی انتظار نشسته بود ،حامد سمت درب ورودی زل زده بود به تلویزیون بانک ، همه چیز آماده ی شروع بود ، داد کشیدم
: این یه سرقت مسلحانس ، همه دستا بالا، از میزا فاصله بگیرید .
بعد ماکت کُلت برتا M9 رو قائم گرفتم به سمت رییس شعبه ، دو تا کیسه ی برزنتی رو پرت کردم سمتش و گفتم : بگو هر چی پول هست بریزن تو ش .

رییس شعبه نیم خیز شد ، مشتریش لیوان چاییش رو گذاشت روی میز و بلند شد ، برگشت به سمت من ،یا خدا این که دکتر مقتصده!
دکتر خیره شدبه من ، من یه کمی سرم رو پایینتر گرفتم که از زیر کلاه کاسکت نتونه منو بشناسه ،همه جا ساکت بود ،هیشکی تکون نمی خورد داد زدم : بجنب .
رییس شعبه از جاش بلند شد و اومد کیسه ها رو برداره ولی دکتر مقتصد مچ دستش رو گرفت ونگهش داشت ، بعد زل زد توی چشمای من و اومد جلو ، من که هول شده بودم داد کشیدم : نیا جلو دکتر ، شلیک می کنم .
ولی دکتر انگار نه انگار اومد جلو ،حامد حرکت کرد به سمت ما ،دکتربا یه دست لوله ی کلت ِ جعلی رو به آرومی کشید به سمت پایین وبا دست دیگش تَلق ِ کلاه کاسکت من رو بالا زد ، من اشک تو چشمام حلقه زده بود ،حامد سرِ جاش خشک شده بود ، رییس شعبه جرات پیدا کرد و به سمت ما اومد .
دکتر به سرعت تَلقِ کلاه رو سر جاش برگردوند .
رییس پیروزمندانه بادی به قب قب انداخت و گفت : زنگ بزنید ۱۱۰ تا پدرش رو در بیارن .
دکتر دست ِ من رو محکم گرفت و گفت : نیازی نیست ، از دوستان ِ من هستند.

الان حدود دوساعته که من ، نیلوفر وحامد تو دفتر بیمارستان نشستیم اولش پای حرفای دکتر، حرفایی از روزای سخت زندگیش و از باباش که به خاطر یه سرماخوردگی ساده از دنیا رفت ُ از امید ُ از تلاشُ و .. . .
حالا هم دکتر رفت جلسه با مدیر عامل ، آدمای خوش قلب هنوزم تو دنیا پیدا میشن من نگاه به ماکت کلت برتا M9 میکنم که به عنوان یادگاری نشسته پیش ماکت اعضای داخلی بدن انسان ، خندم می گیره ، دارم به مغز پلاستیکی انسان ور می رم که حامد می گه :پیس ، پیس ،شاهرخ ، بشین دکتر داره میاد.
بعد از کلی رد و بدل ِ خدا خیرتون بده و شرمنده ایم و زندگی ما رو نجات فرمودین بالاخره فاکتور نهایی وجه قابل واریز با دستور مستقیم مدیر عامل رونمایی شد .
مدیر عامل با روان نویس سبز اینطور مرقوم فرموده بودند :با احترام ، صندوق ، مبلغ ۴% از هزینه اتاق عمل و بستری از سرفصلِ تخفیفات همکار لحاظ گردد .
من یه کم به فاکتور یه کم به دکتر مقتصد نگاه کردم بعد با صدایی که خیلی هم واضح نبود پرسیدم :آقای دکتر این ۴% یا ۴۰ % ؟
دکتر لبخندی زد و گفت : ۴% ، سخت بود ولی موافقت کردند.
نمی دونم چرا سرگیجه ی عجیبی داشتم ، نیلوفر که هنگ کرده بود ،حامد یه چیزی زیر لب گفت و از اتاق زد بیرون ، من تموم هوای اطرافم رو بلعیدم ،خودمُ جمع کردم وکاغذ رو گذاشتم روی میز آقای دکتر و گفتم : به هر حال ممنون از مساعدتون ، واقعا نمی دونم چه جوری تشکر کنم با اجازتون من اون ماکت کُلت رو برمیدارم ، حقیقتش خیلی لازمش دارم ، با اجازه .

من،بانک،نیلوفر