سبزه میدون بازاری بود که از شیر مرغ تا جون آدمی زاد  توش پیدا می شد ، طبق یه عقیده ی قدیمی  همه چیز ارزون تر از همه جا بود ، چرا و به چه دلیلش رو کسی نمی دونس حتی حالا هم که سی و دو سه سال از اون روز میگذره هنوز بعضیا همون  عقیده رو دارن .

جای پارک ماشین که دُرست شد بابام  به چشم به هم زدنی پیاده شد و گفت

: بشین من اومدم .

نشستن توی ماشین حسِ خوبی نداشت ولی بحثی هم نکردم که میام و نمی مونم و از این لوس بازیا .

خودمو گذاشتم پشت فرمون و فیگور رانندگی گرفتم اینطوری کسایی که از اونجا رد میشدن فکر می کردن چطور یه پسر بچه با این سن و سال نشسته پشت فرمون و احتمالا از تعجب شاخ در می آوردن البته من کلاس چارم بودم ولی  هنوزروشن کردن ماشین رو هم بلد نبودم ،این حس فیگور گرفتن واسه ی پسرا  حس خوبیه ،وقتی که اولین سیگار رو توی جمع می کشن ، اولین بار که سینه کفتری راه میرن ، اولین بار که سرِ حرفو با زیباترین دخترِ دنیا باز می کنن ، اولین بار که عاشق میشن و شکست می خورن وَ .. .

خیلی طول نکشید که بابا از توی آینه ی ماشین پیداش شد ، دو تا پرنده به قد و قامت جاروبرقی رو شونش گرفته بود و نزدیک می شد ، به پنجره ی ماشین که رسید با لبخند پیروزمندانه ا ی گفت :

بیا در صندوق رو باز کن.

منم مثِ فِرفِره خودمو رسوندم به صندوق عقب ، دو تا بوقلمون  یکی سیاه یکی سفید .

بوقلمون نَر با   پَرای  مشکی پُر رنگ  و جیل قرمز آتیشی که بر خلاف خروس تا  روی  نوکش  ادامه داشت  ،  به نوعی موجودی بود خارق العاده   ، همسرش هم مصداق ِ یه زن زحمتکش با جُثه ی قلمی تر و  بی آلایش با تاج ِ کوتاه و پَرای نسبتا سفید  ، مُقیم حیاط ِ نه چندان بزرگِ خونه ی ما شدن ، روزای اول همه چی خوب پیش ، بوقلمون نَر بادی به غب غب مینداختو و صدایی به گلو و یه  نَسقی   میگرفت از گربه ها که بیا و ببین ،  البته قانون هفتم نیوتن یعنی  ” هر چی ارتفاع ِ  فریاد  بلند تر طولِ  عُمرِکوتاهتر ”  شامل حالش شد و دو هفته بعد حُـکمِ اعــدامش به درخواست همسایه ها صادر شد که البته بابا می گفت فرستادمش به باغ دوستم و جاش اَمنِ  اَمنه  ، ولی شبی که شام پلو مرغ داشتیم و مامان بغض کرد و شام نخورد ، دوزاری کج و کوله ی  منو وداداشم افتاد که این پلو مرغ نیست و قطعا پلو ی  مرحوم بوقلمونه ،به همین دلیل اعتصاب غذا کردیم و لب به شام نزدیم  .

حالا دیگه خانوم بوقلمون تنها شده بود  البته  فقط دو ماه  ، شب عید که شد رفت تو حالت کُرچ ، کُرچ یه چیزی بود مثِ دوران حامگی با این تفاوت که توی حاملگی اول نگه داری میکنی بعد به دنیا میاری ولی تو حالت کُرچ اول به دنیا میاری بعد نگهداری می کنی .

از اولین تخم که پا به تَشتِ   پُر  از کاهِ زندگی گذاشت ، ماموریت منم شروع شد ، همون روز عصر پُرسون  پُرسون تونستیم ۳۵ تخم مرغ  ِ  شوهر دار  بخریم ، شب به مکافات با دستکشای باغبونی  بوقلمون  بانو  رو متقاعد کردیم که  از روی تخم ِ خودش بلند بشه و روی ۳۵ تخم ِ مرغ بشینه  ، وقتی نشست تنها کاری که من باید هر روز انجام میدادم  برداشتن تخمای جدید بوقلمون از میون ِ تخم مرغای تحمیلی بود ، بگذریم که نوک می زد و عصبانی می شد و از این فیلما ،  ولی عملیات هر روز  بهتر از روز قبل پیش  میرفت ، حالا چه جنگایی  سر ِ نیمروی این تخمِ  بوقلمونا بین منو داداشم بود ، بماند .

به خواست خدا  و تقدیرِ از پیش تعیین شده ی بوقیل ( بعد از تاراجِ  ما حَصَلِ وضعِ حمل های مُتُعدد ِ بوقلمون ، صمیمیتی بین مـــــا ایجــــاد شد که دیگه من اونو بوقیل صدا می کردم و اون منو اَد اَد  !)  ۲۶ جوجه قدم به زندگی خوب و آینده ی پُر بارگذاشتن ،  مرغ و خروس هایی که به تصورشون بوقیل مادرشونه و بطبع بوقیل هم یه همچین حسی راجع به اونا داشت  .

همه چیز به خوبی پیش می رفت ۲۶ جوجه تحت تعلیم مادری بسیار قوی قرار گرفتن ،مادری که نه از گربه می ترسید نه جلوی کلاغ وا می داد حتی یک روز جنگ سختی رو با یه تیکه اَبر  اسفنجی  به نمایش گذاشت ، بوقیل معمولا توی حمله از دشمن فاصله نمی گرفت  به عبارتی سعی میکرد یه جوری پنجه هاشو با حریف درگیر کنه، اینکار به دو صورت عملی میشد یکی اینکه می پرید تو هوا و از سطحی مسلط تر به سمتِ حریف حمله می کرد که این تکنیک تو مبارزه با  گربه ها خیلی رایج بود یکی هم  اینکه اگر حریف کوچیک تر بود با پنجه هاش یه جایی از بدنِ حریف رو گیر مینداخت مثل همین اَبرِ بیچاره ، بامزگی این نبرد این بود که تا میومد اَبر رو گیر بندازه و پَنجَش رو فرو کنه تو  بَدنِ اَبر  ، اَبر از جا کنده میشد و میفتاد تو هوا  ، بوقیل عصبانی می شد و توی هوا نوکش میزد که خب دوباره اَبر به یه سمت دیگه می پرت می شد .

حالا دیگه منم  تو این رزمایشا  شریک بودم مثلا یه تیکه مقوای بزرگ رو از روی پشت بوم مینداختم به سمتِ بوقیل ، و بوقیل با تکنیکای خاص ِجنگی مقوا رو به حالت ریش ریش ضربه فنی و خاک می کرد .

فرقِ روش جنگی بوقلمون با مرغا بیشتر تو این مورد بود که بوقلمون تمرکز می کرد و بعد حمله ولی مرغا بدون تمرکز فرار رو بر قرار ترجیح می دادن که البته این در مورد جوجه های که بوقیل پرورش داده بود خیلی هم صادق نبود .

جوجه ها بزرگ و بزرگتر شدن هرچند خروسها یکی یکی به باغِ دوست ِ بابا رفتن وجیره غذایی شام خونه ی ما پُر شُد از پلو مرغ که البته گوشتش  یه کمی چِقِری  بود .

به نظر میومد ما موفق شده بودیم  یه تغییر اساسی در تربیت  به وجود بیاریم ،  مرغایی تربیت شده بودن که دنبالِ گربه ها می ذاشتن ، به آدما نوک میزدن  و باج به کلاغا نمیدادن  ، ترس از ارتفاع نداشتن  و  قُد قُد ای عجیب و غریبی می کردن  که همین مورد آخر یعنی   لهجه ی  دَرونی  کَم کَم کار دست ما داد .بوقیل وقتی میشنید جوجه هاش یه جور دیگه ای حرف میزنن ، یه جوری که اون نمی فهمه ، در حد انفجار ناراحت می شد طوریکه به سمتشون میدوید و میزدشون!

روزای اول به یک نوک و دو نوک ختم میشد ولی هرچی مرغا بیشتر  قُد قُد  می کردن ، دعوا و درگیری هم بیشتر می شد تا اینکه یه روز بوقیل به سمتِ مرغِ حنایی دوید و توی یه چشم به هم زدن گردنش رو گرفت و پیچوند ، مرغ ِ حنایی یه کم تقلا کردو افتاد روی زمین ، منم به رسمِِ  تارزان خودمو رسوندم تو مهلکه ، ولش کرد ،به من نگاه کرد ، چشاش رو گریه گرفته بود انگار هرچی بافته بود پنبه شده بود ، انگار این روزای  دستِ تنهایی ، روزای بی شوهری ، روزایی که خودش بود و ۲۶ جوجه ، روزای جنگِ گربه ها و کلاغا و اَبرا و مقواها  همه به باد رفته بود ، من آروم گفتم

:بوقیل طوری که نشده فقط یه کمی لهجه دارن .

ولی بوقیل همینطور بِر ُ بِر  منو نیگاه می کرد .

نشستم سرشو گرفتم رو زانومو شروع کردم زیرِ گلوشو نوازش کردن ، هیچی نمی گفت حتی اِد اِد هم نمی کرد ،می فهمیدم بغض گلوشو گرفته باید حرف می زد وگرنه مرگِ احساسی می شد ، گفتم

: کاشکی هیچوقت از سبزه میدون نیومده بودی  ، کاشکی هیچوقت کُرچ نمیشدی ، کاشکی هیچوقت با من نَردِ  رفاقت نمی ریختی  ، کاشکی من یه کم حالتو می فهمیدم ، لااقل کاشکی تو حالِ منو می فهمیدی ، حال ِ منو ، حالِ جوجه هاتو .

اشکای من نَم نَم افتاد رو  پَراش ، یه تکونی به خودش دادو ایستاد ،خیره خیره نیگاهِ جوجه ها کرد ،سرشو تکون دادو تقلا کرد ، می خواست حرف بزنه  ، تُپُق زد گِلوش خِش خِشی کرد و بالاخره به حرف اومد :

قُد ..قُد ..  قُدا …

بوقیل