اولین چایی ِ صبح ، طعمش مثِ آخرین چایی مزخرفِ دیشب بود ، حتی خواب هم نتونست طعم ِ جوشیدگی تُ عوض کنه . کتاب رو محکم بست و کوبید رو میز ،بعد با یه نگاه عاقل اندر سفیه گفت
ایست
یه تابلوی ایست تو نگاه تو نیست چقدر فارغی از عذابی به راه رسیدی به جایی که آرامِشِت شده کشتن مردمِ بی گناه توقانون ِ تکفیری ِ ذهن ِ تو همه خارج از قاعده می پرند تو رو برگزیدن ببندی
تنوع
حالم حالِ کسی بود که دارن تو دِلش رخت می شورن ،پُراز دلهره و اضطراب ،نیگاه کردم به عقربه های همیشه در حال دویدن ِ ساعت و به آقای اقتداری گفتم : جایی وعده کردم ، بعد راجع بش مفصل
داستان افسردگی
بلند بلند گفت : چه زمونه ای شده بعضیا برای سگشون جیگر می خرندو بعضیام برای جیگرشون سگ . بعد انگشتر عقیقش رو توی دستش جا به جا کرد وادامه داد :مردم دین و ایمونشون رو از دست دادن ،
داستان بارداری
:دکتر جون لگد زدناش کم شده نگرانم ،نکنه خدای نکرده بَچه م طوریش شده ؟ دکتر هاج و واج منو نیگاه کرد ،ادامه دادم : تو رو خدا دکتر الان هشت ماهشه ،دیگه یه لحظه ام نمی تونم بدون فکرش
ایستگاه چهل سالگی
من آخرین حبه قندِ این قندونِ بی رحمَم ، لعنت به چایی ، لعنت به استکان ، لعنت به قوری . درود بر دست های نجات دهنده ی ایستاده بر قندون. قندون بلند بلند خندید که آخه حبه قند ِکله