:دکتر جون لگد زدناش کم شده نگرانم ،نکنه خدای نکرده بَچه م طوریش شده ؟
دکتر هاج و واج منو نیگاه کرد ،ادامه دادم
: تو رو خدا دکتر الان هشت ماهشه ،دیگه یه لحظه ام نمی تونم بدون فکرش زندگی کنم .
دکتر همونطور که دستش زیر چونش بود گفت
: آخه مردِ گنده ،بچه چیه ؟ هشت ماهشه چیه ؟ من تو کار تو موندم، ۷ ماهه دارم بهت مشاوره میدم ،دوباره برگشتی سر جای اولت ؟ تو باید بستری بشی .
با تعجب گفتم
: خب ! منم همینو می گم ،میگم اگه خطری بچه م رو تهدید می کنه ،بهتره بستری بشم ،من همین یه بچه رو از تموم دنیا دارم ، رحم کنید ،کمک کنید وبعد های های زدم زیر گریه .
همه لباس سفید پوشیدن ،یکی ته سالن داره داد میزنه
:مگه صد بار نگفتم فیوز رو قطع کن ،خطر ناکه ، برق تنها رفیقیه که اشتباه آدم رو نمی بخشه .
حرفش خیلی درست نیس ،خیلی از رفیقا هستن که آدم رو نمی بخشند ، منتها بعضیا همون وقت آسیب میزنن مثِ برق ،بعضیا کم کم .
به خودم اومدم یه مرد به عرضِ یک لنگه در ، زل زده بود توی چشام ، گفت
: به من میگن ” تابو ” چرا آوردنت اینجا ؟
گفتم
: به خاطر بچه م ،ممکن بود اتفاقی براش بیفته .
:همینه اولین کارشون اینه که دلواپسیامون رو جدی نمی گیرن .
با تعجب گفتم
:یعنی چه ؟ کیا ؟
نفس عمیقی کشید و گفت
:همشون ،تیمشون ،مسوولین .
پرسیدم
: مسوولین بیمارستان ؟
سرش رو تکون دادو گفت
:تیمارستان ، همیشه همینطوره ،وقتی نمی فهمن چی میگی یا نمیخوان بفهمن چی می خوایی بگی بهت میگن دیوونه .
:یعنی من الان دیوونه حساب میشم .
:نه چون ما کمیم بهمون می گن دیوونه ،قاعدتا اگه اونا کمتر از ما بودن ما به اونا می گفتیم دیوونه .
:حالا باید چیکار کرد؟
: هیچی صبر میکنیم ،زمان تعداد ما رو بیشتر از اونا می کنه .
: اونوقت تکلیف بچه م چی میشه ؟
: بچه ت چن سالشه ؟
: ۸ ماهشه ، هنوز به دنیا نیومده
: زنت جدا شده
: من زن ندارم ! من خودم باردارم ، الان هشت ماهمه .
تابو با دقت منو نگاه کرد بعد گفت
:حتما بچه ت دختره ، یه دختره لُپ قرمزی .
از تعجب دهنم باز موند گفتم
: تو از کجا فهمیدی ، من به هیشکی نگفته بودم ،آخه به هر کی می گفتم من باردارم فقط مسخرم می کردن ،تو اولین کسی هستی که حرفمو قبول کردی .
تابو با لبخند گفت
: نگران نباش اینجا تنها جاییه که همه ، حرفای همدیگه رو قبول می کنن ، حرفای هرکسی میشه رویاهاش و هر کسی رویاش رو بلند بلند بگه بهش می گن دیوونه .
جالب بود تا حالا به این قضیه فکر نکرده بودم از تابو پرسیدم
: تو چرا اینجایی ؟
بلند بلند خندید و گفت
: من مشکلم با روانپزشک شروع شد ،روانپزشک یک آدم برنامه ریزی شدس که سعی می کنه تموم آدمها رو به برنامه ریزی ِ مکتوب در بیاره ،در اصل اون یه سری تعاریف از پیش تعیین شده که معلوم نیست از کجا اومده رو ، توی ذهنش حفظ کرده و تموم سعی ش رو می کنه که همه طبق اون تعاریف حرکت کنند ،حالااگه کسی ساز مخالف زد ،اسم گذاری میشه مثلا بهش می گن بیش فعال ،افسرده ،خیالاتی ،رویا پرداز و …
ادامه داد
:یه کمی فکر کن ،اگه همه طبق برنامه ی “انسان ِ نرمال ” زندگی می کردن،ما نه شاعر داشتیم ،نه مخترع ،نه دزد داشتیم و نه جنایتکار .
من که حرفای جدیدی شنیده بودم پرسیدم
: یعنی من طبیعی ام ؟
تابو با لحنِ جدی پرسید
:کی باردار شدی ؟

من یادم به اون شب افتاد ،سرد بود خیلی سرد ، من ۱۱ تا قرص ِ برنج چیده بودم رو میز ،لیوان آب نصفه ،زیر سیگاری خسته از ته مونده های له شده ،و تصویر همهی اتفاقای بدِ همیشگی .
هنوز قلپِ اول ِ آ ب رو پُشت ِ سه چارتا قرص برنج پایین نداده بودم که دنیا دور سرم چرخید، استفراغ پُشت ِ استفراغ .
فک کنم د و سه ساعت خواب بودم ،پلکامو که به بدبختی وا کردم ،کسی به من گفت که باردارم ،گفت که باید مواظب ِ خودم باشم ،گفت نباید خودکشی کنم ،گفت که نه ماهه دیگه زندگیت پُر میشه از زندگی .
من حرفاشو گوش کردم ،با خودم جنگیدم ،با سیگار ، با صداها ،با هر چیزی که منو از زندگی دور می کرد ،بعد هم رفتم تحت نظرِ دکترم ولی حالا دکتر می خواد بچه م رو از من بگیره ،یعنی تموم امیدم به زندگی رو ،به نظرت این منصفانس ؟
تابو دستای قویشو گذاشت رو شونه های من ، بعد با مهربونی گفت :اصلا نگران نباش تو ماهه دیگه بچه ت رو به دنیا میاری و با هم ، با کمک همه ی دیوونه های این بند بزرگش میکنیم ، اونقدر بزرگ که کسی دیگه نتونه بگه وجود نداره ، که دیگه هیچکسی به حرفای یک دیوونه بی احترامی نکنه ، مطمئن باش .
من همونطور که اشک توی چشمام حلقه زده میگم
:باز هم خدا رو شکر که دیوونه ها حرفای همدیگه رو می فهمند .

 

شهرام ارشادی

داستان بارداری