بلند بلند گفت
: چه زمونه ای شده بعضیا برای سگشون جیگر می خرندو بعضیام برای جیگرشون سگ .
بعد انگشتر عقیقش رو توی دستش جا به جا کرد وادامه داد
:مردم دین و ایمونشون رو از دست دادن ، دیگه هیشکی به هیچی معتقد نیست ،مردم لامذهب شدن ، لامذهب .
زُ ل زد تو چشمای منو پرسید
: قبول نداری ؟
و من فکر کردم به تموم قبول دارمها و قبول ندارمها ، به اینکه چرا حتی حوصله ی گفتن جمله ی نه قبول ندارم رو هم ندارم ، فکر کردم به اینکه چرا مدتیه مسلح شدم به یک لبخندِ وِلرم که مقابل تموم نظرخواهی ها ارائه میشه . عملا دیگه بحث نمی کنم ، داد نمی کشم ، کَل کَل هم نمی کنم ،فقط لبخند میزنم ، مغز من دیگه حوصله ی قانع کردن کسی رو نداره ، دیگه حوصله ی عوض کردن اوضاع رو نداره ، انگار همه چیز رسیده به این نقطه که باید بگم
: والا چه عرض کنم .
اخماشو کشید تو هم و با تحکم گفت
: چی رو نمی دونی ؟ روایت داریم تو هر خونه ای که سگ باشه ، فرشته ها واردش نمی شن ،از این واضح تر؟
تعریف کلمه ی واضح برای هرکسی فرق می کنه ، واضح یه چیزیه شبیه شفاف ، درست مثلِ شفاف سازی که می تونه از زاویه دیدهای مختلفی اجرا بشه به طوریکه دیدگا های مختلفی رو به بیننده القاء کنه ، واضح هم برای آدمای مختلف بستگی به نتیجه ای داره که می خواند بهش برسن در اصل مردم روی وضوح قسمتی اصرار می کنن که دوست دارن فقط اون قسمت دیده بشه .
وقتی دید من تو فکرم و هیچی نمی گم ، با شیطنت خاصی گفت : دیدی، حالا که فکرشو کردی حق با منه.
من آخرین جمله ی این روزامو تکرار کردم
: چی بگم والا !
آقای منتظر یا به عبارتی حاج آقا منتظر از جاش بلند شد و رو به من ادامه داد
: صدای اذون میاد ، نماز اول وقت خیلی توصیه شده ، انشاله همه در محضر حق رو سپید باشیم !
با آهی ممتد گفتم
: رو سپید !؟
همینطور که دور می شد گفت
:خوبی ؟ به نظرم افسرده ای ها .
فکر کنم این درستترین حرفش بود ، من افسرده ام .
افسردگی یه مرزیه بین ناراحتی و شادی یه چیزی مثله بلا تکلیفی ، مثله سکون ، وقتی حسی میاد توی ذهنت که تموم کارها رو به این نقطه می رسونه
: خُب که چی؟
، انجام بدی که چی بشه؟
، بخری که چی بشه ؟
،بخوری که چی بشه ؟
،دوست داشته باشی که چی بشه ؟
و در آخر زندگی کنی که چی بشه ؟
،این آخریه میشه افخوردگی ،یعنی هفت هشت مرتبه بدتر از افسُردگی .
عملا در مرحله ی افسُردگی از خود بی خود میشی و سُر می خوری به هر سمتی که شد ، خواه ناخواه بهت آسیب میزنند ، ولی تو مرحله ی افخوردگی خودت شروع می کنی به خودخوری کردن ، اینبار خودتی که به خودت آسیب میزنی !
حاج منتظر با آستینای بالا زده و محاسنی که هنوز خیس از اعمال عبادت بود ، زل زد به من و گفت
:تو خوبی ؟
و من فکر کردم به اینکه خوب بودن واسه هرکسی یه مفهومی داره ….

داستان افسردگی