حالم حالِ کسی بود که دارن تو دِلش رخت می شورن ،پُراز دلهره و اضطراب ،نیگاه کردم به عقربه های همیشه در حال دویدن ِ ساعت و به آقای اقتداری گفتم
: جایی وعده کردم ، بعد راجع بش مفصل حرف می زنیم .
این حَربه رو تازه یاد گرفته بودم ، قبلا کَل کَل می کردم ولی حالا ، بدون اینکه وارد بحث بشم می گم بعد مفصل راجع بش حرف می زنیم .
در اصل دروغ هم نگفتم ، بعد مفصل راجع بش حرف میزنم البته نه با اون شخص بیشتر با خودم ، موضوع رو چند بار از اول مرور می کنم و …
حالِ آقای اقتداری حالِ عجیبی بود ، مردی خود ساخته که سعی در انتقال تمومِ تجربه هاش به وابستگان سببی و نسبی ، همسایه ها و هرکی از تو کوچه رد میشد ،داشت .
اون حرفایی رو می زد که حداقل هفته ای یکبار از افرادمختلف میشنیدم :
آقا من برای بچه م اِله کردم و بِله کردم و … .پس باید نتیجه اونی بشه که من می خوام .
هر بار شنیدن این سوژه منو می برد تو لَک ،با خودم فکر میکنم مگه میشه کاری رو قطعیت بخشید وقتی حداقل کنترل پنجاه ، شصت در صد اون کار دست ما نیست واقعا چه جوریه که بعضیا صد درصد هر کاری رو پیش بینی میکنند !
خیابون ِ هر روز که تموم شد دیدم منتظر من نشسته ، فرناز با همون استایل همیشگی ، به قول حالایی ها یه لاکچری به تموم معنا ، برق ِ چکمه های چرمش که به قرمزی مانتوی قرمزِ چرم منتهی میشد و عینک دودی با فِرِم قرمز ،به هر مردی دستور ایست میداد .البته بوفالو با فِر فِریای ریز و رنگ سپید یخچالی و هاپ هاپی که بیشتر به عطسه شبیه بود میشد مزید بر علت ، اینطوری محیط آماده می شد تا رهگذرا تموم ابراز محبتشون رو نثار بوفالو سگِ کوچولوی فرناز خانوم کنن که البته منم از این قاعده مستثنی نبودم بلند گفتم
:الهی قربونش برم چه چشمای نازی داره .
و فرناز خانوم پشت چشمی نازک کرد و گفت
: عزیزم .
حالا این عزیزم رو به من گفت یا به بوفالو! نفهمیدم ولی خوبیش این بود که فضای میزمون آغشته شد به عطر ِ کلمه ی عزیزم .
عزیزم شروع صمیمیت بود و صمیمیت شروع احساس و احساس دقیقا اون چیزی بود که من دنبالش می گشتم ،حالا با خیال راحت چشم دوختم به چشمای فرنازجون ، چشمایی که پیش شکوه وعظمتش همه جای آدم به زانو در میومد .
با لبخندی از من پرسید
: چه خبر میلاد خان ؟
من با لبخند ی به عرض تموم صورتم جواب دادم
: خبر خاصی نبوده ، درگیر کار و مشغله و همین روزمَرِگی ها.
با لحنی که دل آدم قیلی ویلی می رفت گفت
:نَشُد ، شما باید بیشتر مواظب خودتون باشید ، وقت بذارید برای خودتون ،ورزش ،تفریح و البته خوشگذرونی قسمتی از زندگی اند ، عمر تون رو هدر ندید.
.
عمر هدر دادن یه چیزه ، عمر گذروندن یه چیزِ دیگه ، چقدر خوبه که یکی مواظب آدم باشه ، دلش برای هدر رفتن عمر بسوزه ، مکثی کردم و گفتم
: آخه چه خوشگذرونی ؟ الان یه ماهه هر جا میشینی بحثِ سبز و بنفش و سیاهه ، والا من تا جایی که یادم میاد هشت سال ، هشت سال یه رنگی شدم آخرشم نفهمیدم کدومش بهم میاد .
خندید ،منم خندیدم ،گفت
: پس شمام دنبال ِ مُد می گردی؟
گفتم
: چی بگم والا یه جورایی با این وضعی که هر روز یه رنگی مون می کنند و هیچ توفیقی در احوالاتمون اتفاق نمیفته ، اره دیگه منم در تعقیب تغییرات ، دنبال رنگ و مُدم .
فرنازبا شیطنت یه دختر ِ بیست و دو سه ساله یه نگاهی به من انداخت گفت
:اتفاقا مُد خیلی خوبه ، آدم رو خاص تر نشون میده ، در اصل مُد یعنی قسمتی از زندگی ، در اصل مُد هم یکی ازاون خوش گذرونی های زندگیه .
خندیدم و گفتم
: پس بگو این بزن وبرقصا که هر چن سال یه بار راه میفته ، داستان ِ تعویض ِ مُده .
گفت
: مُد و تنوع
فکر کردم به تنوع ، تنوع چیز ِ جالبیه ، تنوع در اصل یه جور تغییراته ولی تغییرات ِ هدفمند ، نگاهمو از موهای فِر دارش گرفتم و گفتم
:ولی تنوع و مُد کاری واسه کسی که توی نون شبش مونده، نمیکنه ها .
با لبخند گفت
: ولی برای کسی که لباسش دیگه داره دلش رو میزنه ، کار میکنه .
سیبِ گاز زده ی حوا شروع کرد روی میز حرکت کردن ، فرناز با طمانینه ی یک پرنسس به آرومی گوشی ِ اَپِل رو نزدیک گوشش کرد و گفت
: اوکی ، منم میام سَمتتون .
بعد سوسمارِ زردی رو که سوییچ ِ ماشینش رو در آغوش گرفته بود از روی میز برداشت و به بوفالو نگاهی به علامت حرکت انداخت ، من که تازه داشتم گرم میشدم با بُهت گفتم
: طوری شده ؟
نه ، یکی ازاون ساعتای خوشگذرونی داره میاد ، فعلا …
بعد انگشتای کشیدش رو که با ناخن های بلند ، بلندتر به نظر می رسید به طرف من دراز کرد ، منم به رسم ادب تا کمر فرود اومدم تا چیزی از یک شوالیه کَم نداشته باشم .