من آخرین حبه قندِ این قندونِ بی رحمَم ، لعنت به چایی ، لعنت به استکان ، لعنت به قوری .
درود بر دست های نجات دهنده ی ایستاده بر قندون.
قندون بلند بلند خندید که آخه حبه قند ِکله پوک ،همون دست های نجات دهنده ی ایستاده بر در ،تو رو نابود میکنند ،من که دارم ازت نگهداری می کنم ، اصلا من و چایی و استکان و قوری، همه یه جورایی اسیر همون دستای به اصطلاح نجات دهنده ی ایستاده بر دَر یم، دِ خُب حالا دیگه سَرِ عقل بیا .
بلندتر گفتم : دِ خُب حالا دیگه سَرِ عقل بیا
همکارم بِرُ بِر منو نیگاه کرد و گفت :خوبی ؟چرا با خودت حرف میزنی ؟

خودمو جمع و جور کردم و گفتم : نه یادِ یه چیزی افتادم ،همه چی قاطی پاطی شد
خندیدو گفت : خدا آخر عاقبتمون رو با تو به خیر کنه
پا شدم و گفتم :الهی الهی

با خودم فکر میکنم زندگی رو باید دو قسمت کرد قبل از چهل سالگی بعد از چهل سالگی ، کلا قبل از چهل سالگی هر چی هست شوق رفتنه ،تصورم از زندگی یه کوهِ بلنده که تاقبل از چهل سالگی با شوق با انرژی سعی میکنی از این کوه بالا بری ،بدون اینکه تو دامنه های کوه استراحت کنی ،گپی بزنی ،خیره بشی به راهی که تا حالا اومدی ، ببینی کسایی رو که ازتو عقب افتادن ومنتظرن کمکشون کنی ،ببینی کسایی رو که از کوههای قدیمیِ قبلی سرازیر شده بودن وبه تو کمک کردن ولی دیگه تاب و توان راه جدید رو نداشتن ، وقتی می رسی به ایستگاه چهل سالگی ، در اصل میرسی به بالای کوه ،درست وقتی که هم اینطرف کوه رو میبینی ،هم اونطرف کوه رو.

اولش شوک میشی ، هیچ چیزِ تازه ای روبه روت نیست ،یه سرازیری ممتد ،همون شکلی که سر بالایی بود ،با همون دامنه ها با همون صخره ها ،با همون سایبونا ،همون پرتگاهها ،تصوُرِت از بالای کوه یه مدینه ی فاضله س ، یه چیزی فرا تر از دریا ،جنگل ، رود ولی خبری نیست که نیست ، دریغ ازجایی برای آرامش ،دریغ از زمانی برای خوشبختی .
آروم می شینی ، نگاه می کنی به همه ی راهی که اومدی ، به سه سالگی ت ، به دستای نوازشِ مامان ، به بازی کردنات با خستگی های بابا ، بغضتو غورت میدی میرسی به ده سالگی ت ، به رِفاقتا ، به بازیهایی که به قهر میرسید ، به روزایی که قهر هاش هم قشنگ بود ،نفس میکشی میرسی به شونزده سالگی ،به حسِ نوجوونی ،به فهمیدن خیلی چیزا و تلاش برای اثبات خودت به همه ،به رمانهای طولانی ، به شخصیت های آرمانی ، به مُد ،به لباس به رنگ به مو ،سرگیجه میگیری تا بیست سالگی ، شعر ، فلسفه ، سیاست ، درس و بحث ،اصلاح تمام جهان و بعددهمه چیزآماده ی یورش به سمت ِ بیست و پنج سالگی ،جامعه ،شغل ، درآمد ،روابط ،قوانین وبالاخره فکر و رویای تکامل در بسطِ عاطفی ، رونق مالی ، ادامه ی بقا و مهمتر از همه حس غرور و مالکیت خانواده در سی سالگی .
ازسی سالگی سوار بر موج رفتن ، سعی می کنی پایه های مَرکبِ راه رو محکم کنی اونقدر استرس و فکر و فشار دورِ خودت جور میکنی ، اونقدر سرگرم حرکت می شی که از اطرافت بی خبر می مونی ،تو یه چشم به هم زدن میرسی به قله ی زندگی ، ایستگاه چهل سالگی ،ایستگاه شوک .
: چایی ت یخ کرد.
همکارم با تعجب منو نگاه می کنه ، منی که غرق در کوه زندگی ،زُل زدم به قندون .
سَرمو می خارونم و میگم : داشتم به این فکر میکردم ما ها چن تا چایی دیگه می خوریم ؟
اخماشو کشید تو هم و گفت :حالا مگه این تموم شده که دنبال بعدیش می گردی ؟

با خودم فکر کردم :این دقیقا می شه زندگی مون ! خیلی وقتا چایی داغ و تازه دَم جلومون منتظره ولی اینقدر فکر ِ چایی های روزای بعد رو داریم که هیچ وقت فکر و فرصتِ لذت بردن از اون چیزی که داریم رونداریم .
بلند گفتم : چایی می خوریم .
اکثرا همین کار رو میکنن ، یعنی توی ایستگاه چهل سالگی آروم می شینن و چایی می خورند ومی سُرایند :

من از قسط و وام و عیال و مقام
یهویی رسیدم به لُبِ کلام
جهان وَهم و ما خواب و افسانه ایم
بریز استکانی ز چایی بَرام

ایستگاه چهل سالگی