#ترفندهای_روباه #قسمت_دوم #نوشته_ی_شهرام_ارشادی کم کم داشت سَر و کله ی خورشیداز پشت کوه ها پیدا میشد ،روباه یه کش و قوسی به خودش داد و دهن دره ای کرد و گفت :امروز روز قشنگیه ،روزی که من راهِ جدیدی
داستان افسردگی
بلند بلند گفت : چه زمونه ای شده بعضیا برای سگشون جیگر می خرندو بعضیام برای جیگرشون سگ . بعد انگشتر عقیقش رو توی دستش جا به جا کرد وادامه داد :مردم دین و ایمونشون رو از دست دادن ،
داستان بارداری
:دکتر جون لگد زدناش کم شده نگرانم ،نکنه خدای نکرده بَچه م طوریش شده ؟ دکتر هاج و واج منو نیگاه کرد ،ادامه دادم : تو رو خدا دکتر الان هشت ماهشه ،دیگه یه لحظه ام نمی تونم بدون فکرش
چهار راه تنهایی
به خودم میگم ، دنبال چی می گردی ؟ آخرش که چی ؟ اینایی که می خواستی و به دست آوردی چی شد ؟ مگه غیر از سرابه ؟ بوق ماشین پشت ِ سری منو به خودم میاره ،میزنم دنده