من،آخرین فانوسِ این شهرِ خاموشم

ایستــــــــاده بربـرجی، به قــامت تنهـایی

من سالهاست، در این بنــدر مه آلود

فریاد زدم ، فریاد زدم ،توکجایی توکجایی

هر کشتی طوفان زده ای، در غم گرداب

باهِق هِق چشمِ منِ دیـــوانه، گذرکرد

هرقــــــــــایقِ بشکستۀ ترسیده زامواج

با دست دعــای من ِ بیچاره ،سفر کرد

افسوس که تو ،هـــیچ صدایی نشنیدی

افسوس که در چشم ترم هیچ ندیدی

هیچ رهگذری ،عطر نفسهـا تو نشنید

حتی خبری از تو نداشت ،پولک مهتاب

سوسوی من و اشک من و اینهمه فریاد

رویــای خوشی بودکه شد، نقشِ برآب

آخرین فانوس
دسته بندی شده در: