با بغض ، قابِ عکس من رو نگاه کرد ، یه لرزشی افتاد روی لبهاش ؛ با صدایی خش دار که خیلی هم واضح نبود چند بار پشت سر هم اسم من روگفت. دیگه طاقت دیدن نداشتم ، بغض گلومو فشار داد ، چشمم رو از روی جا کلیدی برداشتم وچمباتمه زدم پُشتِ در ، زانوهامو محکم بغل کردم ، فایده ای نداشت آروم نمی شدم ، پا شدم وبه سرعت در اتاقُ باز کردم ،باید اینباربهش میگفتم دوست داشتن فقط به گفتنش نیست ، باید بهش میگفتم این همه سال با هم بودن شوخی نیست ، باید بهش میگفتم تموم زندگی من درگیرِ همین با هم بودنمونه ، باید …در ِ اتاق ُ باز کردم ، نبود ، پرده ی سفیدِ اتاق مثلِ پرچم های صلح ِ بعد از شکست ، نَرم نَرم تاب می خورد، پنجره نیمه باز بود ، همه جا ساکت بود تنها صدایی که شنیده می شد صدای راه رفتن باد از روی درختای چنار کوچه ی پشتی بود .
نای ایستادن نداشتم ، نشستم لبِ تخت ُ خیره شدم به پنجره ، از وقتی یادم میاد با هم بودیم ، لحظه به لحظه ، پا به پای هم زندگی میکردیم ، یه وقتایی جلوتر ، یه وقتایی عقبتر ولی همیشه با هم حرکت میکردیم ، مــن صداش میکردم ” مهتاب” .
با “مهتاب” روزها رو شب میکرد یم و شبها رو روز ، هرچی که تجربه کرده بودیم ، هرچی یاد گرفته بودیم ، دیده بودیم ،شنیده بودیم ،هر چی بودیم با هم بودیم ، مثلِ هم .
” مهتاب” می تونست راجع به هر چیزی ساعتها حرف بزنه ، رویا ببافه ، کابوس بسازه ، همه ی چیزهای نبودنی رو بوجود بیاره و همه چیزای بودنی رو محو کنه . تـَخـَــیُلش خوب بود و البته تَــوَهُمش .
من اولش خیلی این داستان رو جدی نمی گرفتم ، نُه سالم که بود کلاس کاراته میرفتم ، یه روز عصر که با بچه های محله ی باغ کاج جنگ و دعوا میکردیم ، ” مهتاب” سرو کلش پیدا شد ، ایده های عجیب غریب به من داد بعد پا به پا ی من همه رو اجرا کرد ، همچین دعوایی کردم که تا یه هفته نَقلِ مجالس بود و نُقلِ محافل ، بگذریم که بعد از این دعوا، من از یادگرفتنِ کاراته محروم شدم .
البته همیشه هم روحیه ساز نبود ، کلاس پنجم واسه امتحان تیز هوشان که رفتم اومد نشست پهلوی دست من تو ی جلسه ی امتحان ، هنوز برگه ها رو نداده بودند که گفت
: واقعا امتحانِ سختیِ ، چرا می خوایی بری تیز هوشان ؟
من بِر و بِر نیگاش کردم وگفتم
:انگار ندیدی من جزو سه نفر قبولی ِ مدرسه مونم ، حواست کجاس؟
:اونم شانسی بود آخه تو که ریا ضیت شده نوزده، چی از تیزهوشان میفهمی ؟
خلاصه گفت و گفت و گفت که اصلن نفهمیدم چیُ امتحان دادم ، به همین راحتی منُ از قله ی تیز هوشان به دره ی کُـــند هوشان پرت کرد.
اوایل گاهی وقتا میومد ومیرفت بعد کم کم موند پیشم ، توی هر کاری وارد میشد از غذا خوردن تا تفریح کردن و سرکار رفتن و هرچی که فکر کنی حتی انتخاب آدما ، البته من آدمی نبودم که اعصاب معصاب دخالت کردن دیگران رو توی کارهام داشته باشم ولی ” مهتاب” فرق می کرد اون یه چیزی رو می دونست یا حداقل من فکر می کردم می دونه که هیچ کسی نمی دونست ، یه چیزِ خیلی خیلی مُـــهم ، چیزی که هر کسی توی زندگیش در به در دنبالشه ، نقشه ای به اسم ِ نقشه ی راه !!!
اصلن تعجب نداشت اون تموم مسایل رو به یه سمت دیگه میکشید ، یه جوری رفتار می کرد که خیلی وقتا عقلانی نبود ، ولی بعدش معلوم می شد که انتخابش کم نقص بوده !
در اصل شاید ” مهتاب” من رو بهتر از خودم میشناخت یا به عبارتی می دونست من کـِی وکجا ، به چه دردی می خورم ، اون همه چیز رو می دونست همین کاراته رو اگه با اون شِگرد متوقف نمی کرد معلوم نبود الان من کی ُ کشته بودم یا کی منُ کُشته بود ، اون روزا تکنیک های کاراته واسه من ، یه تفنگی بود تو دستِ یه آدم منجمد العقل
توی تموم جلسه هایی که من میرفتم خواستگاری میومد و یه ریز حرف می زد
: ببین دو تا فرش ِ دستباف انداختند رو هم .
منم سرمُ یه طوری که بقیه متوجه نشند به علامت سوال تکون میدم که یعنی : خُب که چی ؟
: ببین لبه ی یکی شو برگردوندند بالا .
: خُب که چی ؟
:خب چه قدر خنگی ، دارند مال و منالشون رونشون میدن دیگه ، پس پول خیلی براشون مهمه ، حواست هست ؟ پول محورند ، حواست هست ؟
و می گفت و می گفت و می گفت تا جایی که من اصلن نمی فهمیدم خودم به خانواده ی عروس چی میگم . یا مثلن توی یه خواستگاری دیگه عروس گفت
: ما فارغ تحصیلهای دانشگاه صنعتی
مهتاب پاشو محکم کوبید رو ی پام و گفت
: حواست هست چن بار گفته دانشگاه صنعتی
: خُب که چی ؟
: خب چه قدر خنگی ، دارند تحصیلاتشون رو به رُخ می کشن دیگه ، پس تحصیلات خیلی براشون مهمه ، حواست هست ؟ مدرک محورند.
واینجوری بود که من چهل و شش جا خواستگاری رفتم و توی خواستگاری چهل و هفتم ، ساکت و آروم نشست ، هرچی نگاش کردم که خب به نظرت الان این دختر اینجوری نیست ؟ لبخند زد و گفت
: نه ، همین خوبه
: اونجوری نیست
: نه همین خوبه
: باباش
: نه همین خوبه
: مامانش ، داداشش ، خواهرش
:نه همین خوبه
به نظر میومد توی نقشه ی راه منو باید می آورد تا اینجا ، واسه همین خوشحال قضیه رو فیصله داد .
از لب تخت پاشدم به خودم جرات دادم تا از پنجره به بیرون سرک بکشم ،شبِ خنکی بود ، قو پَر نمیزد ، میشد نورقرمز چراغ چشمک زن چار راه رو دید ، همه چیز رفته بود به سمت خطر ، باید مهتابُ بر میگردوندم ، دفعه ی آخری که جر و بحثمون شده بود چارماه نمیومد به بدبختی برگشت ، اصراری واسه موندنِ با من به هر قیمتی نداشت ، ایدَش این بود که واسه ی کسی بمیر که واست تب کنه نه بیشتر نه کمتر ، وقتی قضیه بحرانی میشد کات می کرد ،من ازین اخلاقش خوشم میومد واسه همین تعدادِ تَب کرده های من زیر تعدادِ انگشتای یک دست شدند.
پنجره رو بستم ، آروم برگشتم به سمتِ هـــال ، درِ یخچال و باز کردم ، یه خوشه انگورِ یاقوتی برداشــــــتم و سَرم ُ رو به بالا گرفتم ، مثِ خرسی که ماهی می بلعه ، دُرُسته خوشه روکردم تو دهنم ، بعد از چند ثانیه خوشه ی بدون ِانگور رو داخل ظرفشویی انداختم و رفتم به سمت اتاق ، لباس ورزشی پوشیدم ، تنها راهی که به فکرم رسید این بود که باید توی این هوا رفت ودوید .
روحِ کاراته با من شروع کرد به دویدن ، وقتی ضربه می خوری بلافاصله حمله نکن ، اول رقصِ پا ،خودِ رقص پا به حریف اعلام میکنه تو آسیب ندیدی و هنوز مبارزه میکنی ، دومین اثر ِرقص پا اینه که به مغزت اعلام میکنه در آمادگی ِ کاملِ و آماده ی ضربه به حریف ، سومین اثر اینه که …
پهن شدم روی زمین ، خیس بود و منِ ناشی ، تمومِ جونم گِلی شد ، سه پِـلِــشت آید و زَن زاید و مـهمان عزیز از در به در آید ، مُـــــچِ دستم به قاعده ی یه تخم مرغ باد کرد ولی من باید ادامه بدم ، ” مهتاب” همیشه می گفت
: چاله چوله های خیابون هم جزو خیابون هستند مگه اینکه راه نری ، پرواز کنی ، پس چاله چوله ها رو هم جزو مسیر ببین و باشون کنار بیا .
همینطور که دارم آروم آروم می د َوَم سرمو بالا کردم رو به آسمون و داد زدم
: مهتاب لعنتی ایندفعه خودم تنهام ، پسِ خودم بــَر میام ، میخوای بری برو ، من از رفتن و نرفتن هات خسته شدم ، بُریدم ، از امروز و فرداهات ، از صلاح هست و صلاح نیست ، از قسمت ، از هر چیزی که توش شرط باشه ، می فهمی کله پوک ،من چِــهِــل سالمه ، مگه چن سالِ دیگه زنده ام پس کِـــی این راهِ وامونده تموم میشه ،کهکشان راه شیری هم اگه بود دیگه باید ته هِش دَر میومد ، لعنت به من اگه دیگه حرفاتو گوش بدم .
دو تا پسر تو پیاده رو هاج و واج منو نِگاه میکردند ، یکیشون داد زد تَوَهُمه ،جدی نگیر می پَــره ،اون یکی گفت چی زدی بدن ما رادونا .
سرعتمُ بیشتر کردم حالِ یه سوژه ی جدید ُ نداشتم ، بلی اگه مارادونا اندازه ی من این در و اون در زده بود و به جایی نرسیده بود ،الان یا مُرده بود یا توی جوب مواد میزد به بدن ، حتمن ” مهتاب ِ ” مارادونا یه جو عقل تو سرش بوده که حالا مارادونا شده مارادونا .
ایستادم ، دقیقن داستان همینِه ، بعضی ها ” مهتاب ِ” شون عاقله ، نقشه ی راه رو دُرست می خونه ، بعضی هام مثل ِ من ” مهتاب ِ” شون…
بگذریم دعواس دیگه تو دعوا که حلوا خیر نمیکنند ، فحش میدند ، من گفتم پس ِ خودم بر میام ولی در حدِ حرف بود نه من وَ نه هیچ کسی بدون نقشه ی راه نمیتونه به جایی برسه .
بارون کم کم داشت تُند میشد ، سعی کردم با عجله برگردم خونه ، شاید مهتاب برگشته باشه .
مُچ دستم رو گرفتم زیرِ آبِ داغ و شروع کردم به ماساژ دادن ، ” مهتاب ” اومد نشست تو آینه ی رو شویی و هیر هیر خندید ، منم خندم گرفت ، گفت
:دست پا چلفتی خوردی زمین
:وقت کردی فقط حرص بده
: چه حرصی دادم ، گفتی : میخوام شُغلم رو عوض کنم ،گفتم: خُب عوض کن ، گفتی : نه می ترسم شرایط کاریم بدتر بشه ، گفتم : خب عوض نکن .
:همین ؟ خب لامصب یه نِــگاه روی نقشه ی راه بکن ببین کدوم درسته ، حالا با زن و بچه ریسک ِ خیلی از کارا رو نمیشه کرد ، می ترسم .
: خب کاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده ، وقت بذار فکر کن ، تصمیم بگیر عمل کن .
:اونوقت اگه خراب شد ، شرایط بدتر شد بدبخت شدم ؟ چی ؟
: اگه مطمینی الان توی خوشبختی هستی ، لازم نیست چیزی رو تغییر بدی.
مهسا با چشمای خواب آلود ، سگرمه های تو هم گره خورده ، تو چار چوب در دستشویی با یه نگاهِ عاقل اندر سفیه می پرسه
: شهیاد ! دیوونه شدی ؟ آب و باز گذاشتی توی آینه با کی حرف می زنی ، چرا از خونه رفتی بیرون ؟
اینقدر در رو محکم کوبیدی به هم که بچه شیش متر از جاش پرید ، درب یخچال ُ چرا باز گذاشتی ؟ ساعتُ دیدی چنده ؟ صبح نمی خوایی بری سرِ کار ؟
بعد شیــرِ آب رو با غیض بست و زیر لب یه چیزی غُر غُر کردو رفت بخوابه .
حق داشت ، مهسا خیلی صبور بود ، هر کس دیگه ای جاش بود از این دیوونه بازیای من طاقتش طاق می شد ،
واسه ی همین بود تو جلسه ی خواستگاری چهل و هفتم ، ” مهتاب ” پاشو کرد تو یه کفش که مهسا بهترین انتخابه .
ملافه رو کشیدم روی سَرم ، چشمم به چشم ِ ” مهتاب ” نیفته ، فعلن بخوابم تا صبح .
” مهتاب ” همونطوری که پاهاش رو چسبونده بود به سقف و عینِ خفاش آویزون بود شروع کرد به لالایی خوندن و مسخره بازی
: شهیاد لالا ، مهتاب لالا ، تا صبح فردا، غصه لالا ، گریه لالا
اینم از بخت ِ من که نقشه ی راهم دستِ یه دیوونه افتاده ، باز هم جای شُکرش باقیِ که نه صداشُ کسی میشنوه نه کسی میبیندش ،بهش گفتم
: میگم من اگه تو رو نداشتن چی میشد ؟
: نمی دونم
: هان ، راحت تر زندگی میکردم
:اتفاقا من برای همین با تو هستم ،که راحت تر زندگی نکنی .
بعد هم خندید ، من دنده به دنده شدم و گفتم
:اصلن خرِ ما از کره گی دُم نداشت ، من اگه نقشه ی راه نخوام مث ِ همه ی آدما ، چی ؟
: همه ی آدما نقشه ی راه دارند ، همه ی آدما یه “مهتاب ” تو زندگیشون هست .
ملافه رو انداختم کنار و نشستم توی رختخواب ،اونم نشست روبروی من روی میز پذیرایی گفتم
:این دیگه از اون حرفاس، خیلی از آدما ، نه ” مهتاب ” دارند نه ” آفتاب ” ، نه رویا میبینند نه کابوس ، نه کسی که هی باهاشون جرو بحث کنه ،اینم سی پی یو ی ما بوده که مالِ عصرِ حجره ، خودش پسِ کار خودش بر نمیاد کمکی براش گذاشتن .
:اصلن اینطور نیست ، همه ” مهتاب ” دارند ، بعضی ها پُر رنگ تر ،بعضی ها کم رنگ تر .بستگی داره چقدر دوسش داشته باشند ، هرچی بیشتر دوسش داشته باشی پررنگ تر میشه ، وقتی هم نه ، محو میشه
:مثِ تو که ناپدید شدی ، پس چرا گریه می کردی ؟
: خب تو داشتی گریه میکردی .
:چه ربطی داره ؟ یعنی چی ؟ تو مگه ساخته ی ذهن من نیستی ؟
: نه ! من خود ِ تو ام ، تو منو به وجود میاری ، رشد میدی و بعد ازمن کمک میگیری ، از حس ششم من استفاده می کنی ، از تصمیم های غیر احساسی من چیز یاد می گیری ، به من غُر میزنی ، منو تهدید میکنی و خیلی از کارهایی که نمی خوایی به اسم خودت تموم بشه رو می ندازی گردن من .
:آخی دلم کباب شد ، پس نقشه ی راه چی ؟ چهل ساله منو الاف خودت کردی ، هر وقت آروم گرفتم شرایطم رو ریختی بهم ، هر شب نق زدی : تو الان جات اینجاس ؟ تو از زندگیت همینُ می خواستی ؟ هی می گی و می گی تــــا دوباره یه کاری دستم بدی ؟
بعد دوباره دراز کشیدم و ملافه رو پیچیدم به پاهام و ادامه دادم
:اونوقت این کارا رو من میکنم یا تو ، کجای این کارا منم ؟
:من خودِ خودِ توام ، نقشه ی راه رو تو میسازی ،اگه جایی به نظر اشتباه میاد میتونی ادامه بدی ، اگه ادامه نمیدی فقط به خاطر اینه که یه کمی خودتُ شناختی ، وقتی که خودت رو بفهمی روزیِ که نقشه ی راه توی مُشتِــته.
دستم رو میذارم زیرِ بالش تا یه کمی بیاد بالاتر بلکه خوابم ببره ، آروم میگم
: یعنی وقتی انالله شدم نقشه دستم میاد؟
سرش رو میذاره کنار بالشم و آروم میگه
:بخواب ، خوابت میاد
تابستان ۹۵
شهرام ارشادی