#ترفندهای_روباه

#قسمت_دوم

#نوشته_ی_شهرام_ارشادی

 

کم کم داشت سَر و کله ی خورشیداز پشت کوه ها  پیدا میشد ،روباه یه کش و قوسی به خودش داد و دهن دره ای کرد و گفت

:امروز روز قشنگیه ،روزی که من راهِ  جدیدی رو شروع می کنم ، به امید خدا سفره ای پهن میکنم تا  هر کسی  یه لقمه ای گیرش بیاد .

بعد رو کرد به آسمون و گفت

:خدایا شکرت ،  تو شاهدی من با هرکسی نَردِ رفاقت ریختم  ، باختم  ، زندگی با دل من خوب تا نکرد ، ولی شکرکه تو هر بار به من  اراده ی تحمل ِ ادامه مصائب و امید ِ به لطفت رو دادی  ،میدونم  همه ی  اینا امتحانیه  واسه رشد من ، واسه بهتر شدن من  ، امتحانی  برای  شکر گذاری من .

روح سرگردانِ کلاغ به زور آبِ دهنش رو غورت داد و داد کشید

:خدایا به حرفاش گوش نده ،این شارلاتان  همه ی ما رو به کشتن داد، نیگاه به قیافه ی مظلومش نکن این از گُرگ هم درنده تره .

بعد دیگه نتونست بغضشُ نگه داره ،همونطورکه های های گریه می کرد نوشت

نکته :مشکل اینجاست که هر کسی خودش  رو نماینده ی خوبی ها  می دونه .

روباه یه آبی به صورتش زد و رو کرد به سه گوسفند باقی مونده و با مهربونی گفت

:عزیزانم ، این دشت  دیگه  جای امنی برای زندگی نیست  ،دوستان شما ، چوپان ِ مهربان  و سگ وفا دار مورد هجوم  دشمن خونخوار قرار گرفتن ،با اینکه می دونیم  کسایی که  در راه هدفشون جنگیدن ، روحشون  قرینِ آرامشه ولی عقل حکم می کنه که ما  این دشت  رو ترک کنیم .

بعد یه  تکونی به دمش داد و گفت

:به امید آرامش و زندگی بهتر حرکت میکنیم .

نکته :به خود شعارها توجه نکنید ،به اینکه این شعار به درد کی می خوره ،  فکر کنید .

گوسفند  نابالغ  با سرعت و حتی جلوتر از روباه حرکت کرد ، گوسفند جَوون  با حسِ  بی تفاوتی به گذشته و البته هیجانِ   کشف ِ آینده ،  به دنبال روباه راه افتاد .

روباه زیر ِچشمی مواظب ِ گوسفند پیر بود ، قوچ ِ پیر هی بر می گشت و پشت سرش رو نگاه می کرد بعد کنار گوشِ گوسفند جَوون هی  غُر غُر میکرد که

:مگه این دشت چه مشکلی داشت، مگه ما سالها اینجا در آرامش زندگی نکردیم ، مگه بچه ها اینجا به دنیا نیومدن ، مگه بزرگ نشدن ، مگه شاد نبودن ، چه نیازی به این آوارگیه ؟

گوسفند جَوون با لبخند گفت

گیر ،  نده ، حالا بعدِ بوقی زدیم بیرون ، پوسیدیم همیشه یه جا موندیم ، هر روز یه  غذا ، هر روز یه  هوا ، وِلمون کن ،  پس فردا ما هم پیر میشیم ، هیچی به  هیچی .

روباه شروع کرد به آواز خوندن

:به تو می رسیم و فردا  ، چه رها شویم ازینجا ، ای تن  ِ جنگل زیبا ، ببر ازاین دشت ما را

نکته : هر وقت دیدید کار به جاهای باریکی میرسه ، واضحات رو با صدای بلند بخونید ، معمولا  کسی با  روزای بهتر ، فرداهای قشنگتر ،مشکلی نداره .

همه با هم خوندن

: به تو می رسیم و فردا  ، چه رها شویم ازینجا ، ای تن  ِ جنگل زیبا ، ببر ازاین دشت ما را

بعد از چند دقیقه روباه دستاشو به نشونه ی سکوت بالا برد و  با صدایی مستحکم گفت

: ای قوچ بزرگوار ،حالا که شما نظرتون اینه که به سمت جنگل حرکت کنیم و با اینکه سفر برای سن وسال منو شما خوب نیس  و ممکنه حتی خطرناک هم باشه ،  ولی من به احترام روحیه ی فداکار شما و دغدغه ای که در مورد به ثمر نشستن نسل بعدی دارید ،با کمال میل و تا لحظه ی رسیدن  به آرامش ِجنگل   تموم  تلاشم  رو  می کنم .

قوچ مات و مبهوت روباه رو نگاه کرد ، به طور یقین جنگل جای خوبی برای سه گوسفند نبود ،از طرفی قوچ یادش نمیومد که حرفی درباره ی جنگل زده باشه  جز این شعری که چن دقیقه پیش همه می خوندن .

نکته : لازم نیست  کسی عقیده ای رو ابراز کنه ،خیلی وقتا میشه اون عقیده رو به اون شخص نسبت داد.

کسی تا حالا اینقدر قوچ رو بالا نبرده بود  ، کسی تا حالا به قوچ نگفته بود  قوچِ بزرگوار .این  برچسب ها حسِ خیلی خوبی به قوچ میداد حس می کرد بالاخره اَجرِ   عُمری سکوت  و ریاضتِ توی دشت رو داره می گیره ،  واسه همین اصلا دلش نمی خواست گوشه ی عنوانش هم سابیده بشه چه برسه به اینکه کسی عنوانشو  بگیره .

روح سرگردون ِ کلاغ خمیازه ای کشیدو این جمله رو نه به عنوان یک نکته ،  بلکه به عنوان یه اصل نوشت

:هیچوقت  روباه الکی کسی رو بالا نمی بره .

قوچ حالا واسه  اینکه یه خودی جلوی جَوونترا نشون بده و اثبات کنه  سپری کردنِ عُمرش  توی دشت ، خیلی هم بی ثمر نبوده  ، شاخای پیچ پیچش رو تکونی داد و گفت

: البته جنگل جای خطرناکیه ، غذا به وفور هست  ، جای بزرگ ، هوای تمیز  ولی  گرگم داره ،حتی شیر داره که میگن بزرگتر و وحشی تر از گرگه .

روباه با لبخند گفت

: این حرفو من باید بزنم ، منی که  نه شاخهای قدرتمند شما رو دارم  نه سن وسال و تجربه ی شما رو  ، ما زیر چتر قدرت و درایت شماست که به خودمون جرات میدیم به سمت جنگل حرکت کنیم وگرنه حتی بهش فکر هم نمی کردیم .

گوسفند نابالغ  با جیغ بلندی تنه ای زد به  گوسفند جَوون  و گفت

: زنده باد ، سلطان قوچ !

گوسفند جَوون  نفسِ عمیقی کشید وهرسه گوسفند با احساس غرور و اطمینان  قلبی راه افتادن .

نکته :  قدرت و دِرایت  فقط دو تا کلمه هستن ، مث ِ  ضعف و حماقت  ، آویزون کردن ِ این کلمات به سینه ی کسی ، باعث نجات  یا نابودی اون شخص نمیشه ، ولی باور ِ اشتباه ِ کلماتِ دریافتی   ، قطعا باعث ِ  ، بود  و یا نابودی حمالِ  عناوین  میشه .

روباه چشمش رو دوخت به آسمون ،یه کمی وجدان درد گرفته بود  ، با خودش فکر کرد که اگه آفرینش اونو گیاهخوار آفریده بود ،مجبور نبود واسه یه لقمه نون  اینقد  صُغری کُبری بچینه یا اگه به اجبار بایدگوشتخوار آفریده  میشد  ، لااقل یه ابزار ِ کاری مثِ بازوی قوی،  دندون ِ نفس گیر یا …  ،هرچند باز جای شکرش باقیه که همین یه جو عقل رو داشت   وگرنه  باید میفتادم  به گدایی .

بعد یواشکی به خودش گفت

:شاید بعد ها کتابا بنویسن روباه ِ مکار ،خب بنویسن ،  اگه من  از گشنگی بمیرم و کتابا بنویسن روباه ِفداکار ! چه فایده ای داره ، به نظرم روش درست همینه که  از مغزم کار بکشم،  رزقم رو پس بگیرم  اینجوری وجدانمم راحت و خیالم آسودس  .

نکته : تعریف وجدان و تعریف آسودگی  خیال برای هرکسی فرق می کنه .

قوچ سعی  می کرد حداقل یه قدم از روباه جلوتر راه بره ، اینطوری احساس  بهتر ی داشت ، فکرای عجیب غریبی هم میومد تو سرش ،فکرایی که تا اون روز هیچوقت بهشون فکر هم نکرده بود ،سرش رو برگردوندو به روباه گفت

: روباه ، تو می دونی که من سالها در مقابل چپاول چوپان سکوت کردم ،حتی اذیتهای سگ گله رو ندید گرفتم  ،حالا که خدا خواست و بالاخره گوسفندا به یه سرو سامونی میرسن ، میخوام این باقی عمر استراحت کنم و از زندگیم لذت ببرم ،به نظر تو ما به جنگل رسیدیم باید چیکارکنیم ؟

روباه با مهربونی لبخندی زد و گفت

:نگران هیچی نباش ، این جور کارا رو بسپُر به من ،من یَدِ بیضایی تو حل وفصل گره های فکری دارم .

بعد کش و قوسی به خودش داد و ادامه داد

:سلطنت جنگل با شیره ، شیر حیوون مقتدر ، با جذبه و با انصافیه ، مطمئنم وقتی شرح حال تو رو بشنوه  و بعد قدرت و درایتت رو ببینه ،حکمرانی ِ جنگل رو به تو میده ،ولی تو قبول نکن .

قوچ با تعجب پرسید

: چرا ؟

روباه گفت

: سادَس ، کنترل جنگل کارِ سخت  و نفس گیریه ، هر روز یکی شکایت داره ، هرروز به یکی ظلم می شه ، این ناراضیه ، اون ناراضیه ، خلاصه خستگی تو  تنت می مونه .

قوچ که  گیج  شده بود با اضطراب پرسید

:پس من چیکار کنم ؟

روباه با آرامش جواب داد

: فقط به حرفای من گوش کن ، کافیه نیمی  از سلطنت رو بگیری اینطوری کارای سخت رو به شیر میدی و کارای راحت وخوشگذرونی میمونه برای تو ، تو میشی حاکم عیش و نوش .

نکته : وقتی همه چیز خوب به نظر میرسه ، به همه چیز شک کن .

قوچ رفت  تو فکر عیش ونوش  ونیمی از سلطنت!

نکته : رویای قدرت شیرینه و شیرین تر از اون رویای قدرت ِ بی دردسر .

روباه  سرعتش رو کم کرد،   به گوسفند جَوون گفت

: چطوری جَوون ، قدر روزای جَوونیتو بدون ،بیشتر ین چیزی که به ما در جنگل کمک میکنه ،نیروی جَوونی و فکرِ باز ِ جَوونی مثِ توست ، تویی که با  انگیزه و نیروی جَوونیت ،جنگل  رو برای فردا ها  می سازی .

گوسفند جَوون که تا حالا فکر میکرد برای روباه گوسفندِ  بی اهمیته ، به وجد اومد و گفت

: واقعا ؟ آخه هیچ کس به حرفای من ، گوش نمیده ، قوچ میگه من خیلی خیال پردازم ،زندگی سخت تر ازاین حرفاس ، نابالغ هم که هیچی از حرفای من نمی فهمه هنوز تو بچگیاش  می پِلِکه .

روباه گفت

: مشکل اینجاس که تو فکراتو باید به کسی بگی که بفهمه ،کلا مشکل اجداد تو این بود که نفهمیدن با کی باید دست رفاقت بِدَند  .

گوسفند جَوون با گیجی پرسید

: یعنی چی ؟

نکته : همیشه بهترین راه نفوذ به ذهن گوسفندا ( و شایدم  خیلی از حیوونا ) اینه که بهشون بگی :تو پتانسیل ِ زندگی راحتتر ، آرامش بیشتر وروزای بهتر رو داری ،اونوقت  گوسفند آمادس تا هرچی بگی بپذیره ،در اصل سخت ترین کار برای گوسفند  فکر کردنه  و معمولا اینکار رو به عهده ی کسِ دیگه ای می ذاره .

روباه گفت

: سالها پیش آدما ،  شما رو از جنگل دزدین ، اسیر خودشون کردن بعد اسمتون رو گذاشتن اهلی ، اهلی یعنی جانوری که نتونه خودش گلیمشو از آب بکشه بیرون ، یعنی حیوون ِ وابسته ،اونقدر گفتن و گفتن تا شما باور کردید که با حیوونای جنگل فرق دارید ، پس شدید خدمتگزار آدما .

گوسفند جَوون که تا حالا همچین چیزی نشنیده بود با ولع پرسید

: خب ،بعدش چی؟

توی اون  روزا شیر  از این داستان ناراحت شد و به گرگ دستور داد هر جا گوسفندی دید تیکه و پارش کنه ، تا نسلِ حیوونایی که آزادیشونو واسه یه مشت علف می فروشن منقرض بشه ،درست به همین دلیله که وقتی گرگا گرسنه هم نباشند به گوسفندا حمله می کنند.

نکته : همه چیز   رو  همه جور میشه تفسیر کرد وتوضیح داد ،حتی تاریخو ،شنونده باید عاقل باشه .

گوسفند جَوون که چشماش از تعجب گِرد شده بود ،حس کرد دیگه از گرگا بَدش  نمی یاد ،در اصل اونا فقط ماموریت داشتن اشتباهات اجدادی گوسفندها رو پاک کنن تا حیوو نا بتونن  سرِشونو مثِ قدیم با عزت و اقتدار بالا بگیرن .

نکته : افتخار به آباء و اجداد یک امر ِ خیلی خیلی نسبیه ،کاملا بستگی به این داره که  تاریخ روایت کن ، می خواد چه نتیجه ای از روایت  بگیره   .

حالا گوسفند جَوون با  یه حسِ سرافکندگی از عملکرد اجدادی از روباه پرسید

:پس من باید چیکار کنم ؟

روباه با آرامش جواب داد

: فقط به حرفای من گوش کن ، قرار ما بر این شده که قوچ برسه خدمتِ  شیر و به عنوان نماینده ی گوسفندهای روشنفکر به خاطر اشتباهات گذشتگان از شیر عذر خواهی کنه  و چه خوب میشه که تو به عنوان نماینده ی نسل جدیدِ گوسفندان ِغیر اهلی ، با بچه های گرگ که اونا هم جَوونایی با دیدِ باز واهل ِ تعامُلن ، دیداری داشته باشن.

گوسفند نابالغ  که تقریبا از جمع دور شده بود صدا زد

: پس چرا نمیایید ؟ چیه هی با هم پچ پچ می کنید ؟

روباه خندید و با چند گام بلند خودشو  رسوند به گوسفند نابالغ

:ایکاش یه کم از شوقِ حرکت ،هیجان ِ تغییر و پاکی و  روشنیِ  قلب  تو  رو ،  من و قوچ و گوسفندِ جَوون داشتیم .

گوسفند نابالغ   با تعجب گفت

:این پاکی و روشنی قلب که گفتی یعنی چه ؟

روباه باصدایی حسرت بار گفت

:هرموجودی چیزی رو به دست نمیاره  مگه اینکه چیزی رو از دست بده ، مثلا نشاطِ جَوونی رو به دست نمیاری

مگه اینکه شور و شوق کودکی رو از دست بدی .

نکته : متاسفانه این حرف روباه  یعنی قانون اول بقاء کاملا درسته  ،هیچ چیزی رو به دست نمیاری مگه اینکه چیزی رو از دست بدی .

نکته : حرف ِ درست ،درسته  و باید قبول کرد حتی اگه این حرفو روباه بزنه .

روباه ادامه داد

:روشنیِ  قلب  یعنی عقیده به اینکه همه چیز به سمت خوب شدن حرکت میکنه ،این شوقِ راه و حرکت ممکنه سالهای بعد کم و کمتر بشه و وقتی  خیلی کم شد بهش می گن خودکشی که البته اونم انواع داره .

نابالغ که محوِ حرفای عجیب و غریبِ روباه شده بود گفت

: تا حالا اینا رو نشنیده بودم ،چقدر جالبه ،میشه ادامه بدید

روباه گوشِ سمتِ راستش رو خاروند و گفت

:ببین ما توی جنگل سگی داشتیم که وقتی خُره( گَری ) گرفت  خودشو به یه جای پرت  از جنگل  رسوند  و اونقدر بدون آب  و غذا موند تا مُرد ، به این می گن؟

نابالغ گفت

: خودکُشی !

روباه سری تکون  دادو گفت

:دقیقا ،از کجا شروع می شه ؟ از اونجایی که کسی  امیدش رو برای عوض کردن شرایطش از دست بده ، البته  یه مدل خودکشی دیگه هم داریم

نابالغ با کنجکاوی پرسید

: چه جور ؟

روباه گفت

: خودکشیِ روحی ، این کاری به جسم نداره ،دیگه به روحش غذا نمیده و روحش میمیره ،این خودکشی خیلی دردناک و ناراحت کنندس  ولی  چون کسی از بیرون نمی بینه طبیعتا کسی هم جدی نمیگیردش .

نابالغ پرسید

: این روح که میگی ،چیه؟

روباه خندید و گفت

: مُفصله  ،باید راجع بِهِـش بحث کنیم ،تو استحقاق دونستن خیلی چیزا رو داری ،چون راجع بش می پرسی .

هر دو ساکت شدن ، روباه با خودش فکرکرد چه حسِ خوبیه وقتی تجربه هاتو با کسی قسمت کنی ،رو کرد به نابالغ و گفت

: جنگل برای سن و سال تو خیلی خطرناکه ، رسیدیم جنگل ،  تو با من زندگی کن ، من راه ورسم زندگی توی جنگل رو به تو  یاد میدم .

 

 

 

ترفندهای روباه