#ترفندهای_روباه #قسمت_دوم #نوشته_ی_شهرام_ارشادی کم کم داشت سَر و کله ی خورشیداز پشت کوه ها پیدا میشد ،روباه یه کش و قوسی به خودش داد و دهن دره ای کرد و گفت :امروز روز قشنگیه ،روزی که من راهِ جدیدی
ایستگاه چهل سالگی
من آخرین حبه قندِ این قندونِ بی رحمَم ، لعنت به چایی ، لعنت به استکان ، لعنت به قوری . درود بر دست های نجات دهنده ی ایستاده بر قندون. قندون بلند بلند خندید که آخه حبه قند ِکله