همه چیز از جلوی سوپر مارکت شروع شد من خیلی آروم از تنها سوپر مارکت خیابون میر اومدم بیرون ، دوچرخم رو از جک خارج کردم ، نشستم روی زین ، تکیه دادم به پُشتی بلند دوچرخه ، بعد آروم جعبه ی برگه های بازی ِ ماشین رو از زیر پیرهنم کشیدم بیرون ، دُرُست مثله ورقای مجید جیر جیرک بود.
فرمونو گرفتم و محکم پا زدم ، گیر کرده بود ، تکون از تکون نمی خورد ، چه مرگش شده بود لعنتی !
صدای نسبتا بَمی گفت
:بِدِش به من .
سرمو که برگردوندم صاحب سوپر مارکت به قد و قواره ی تیر برق با خشم منو نگاه می کرد ابروهای پُرپُشت ، چشمای عصبانی وسبیلای تاب خورده .
با دستایی که می لرزید وَرقا رو به سمتش گرفتم و سَرمو انداختم پایین .
پُشت زینِ دوچرخه رو ول کرد، یه چرخی به نوک ِسبیلش داد ، ضربان قلبم روی هزار بود ، منتظر بودم اُردنگی ، فُحشی ، بد و بیراهی ولی هیچ کاری نکرد ، یه نفس عمیق کشید و رفت داخل مغازش .
این نفسِ عمیق خیلی دَرد داشت ، خیلی فحش بود اگه می زد تو گوشم ، درد داشت ولی خوب میشد ولی این نفس عمیق برای همیشه تو گوشم موند ،حرفایی که می تونست بزنه ونزد و…
بعدها فهمیدم فریدون خان بلژیک زندگی می کرده ولی بعد از قطعنامه وآرامش نسبی ، هوس یارو دیار می کنه و ماحصلِ غربتُ جمع می کنه ومیاره ایران ، یه سوپری ِ اولولعزم می زنه که طبق معمول یه عده از بقال و چقالای قدیمی فتوا به نجاست سوپری وتهمت به سِرو مُسکِراتِ شَعَف زا می دن که البته خیلی هم تاثیری در جذب مشتری های عاشقِ مدرنیته نداشت و به حول و قوه ی الهی پول روی پول چاپ می شه .
من هنوزم بعد از سی سال مسیرمو از خیابونای بغلی می چرخونم ، هرچند مطمئنم قیافه ی من رو یادش نیست ولی من همیشه قیافه ش جلوی چِشمَمه .
امروز به اجبار تعمیر لپ تاپ در نمایندگی مربوطه باید رُخ به رُخ بشم با سوپر مارکت فریدون خان.
از ماشین که پیاده شدم زیر چشمی نگاه کردم به سوپری ، خیلی تغییری نکرده بود ،روی سنگای نمای ورودیش کامپوزیت زدن ولی بقیه همون بود که بود.نقاب ِ کلاه رو کشیدم تا روی چشمام و کیف لپ تاپ و کیف دستی مو برداشتم ، دزد گیر ماشینو زدم و رفتم به سمت تعمیرگاه .
خدارو شکر فریدون خان نبودش از پله های کنار سوپر رفتم پیش مهندس دانش ، بعد از کلی آیه ی یاس ،با احتمال ده در صد ریکاوری هارد قول ترخیصه سه روزه ی لپ تاپ مصدومم رو داد ، پله ی آخر رو که با سلام و صلوات اومدم وارد پیاده رو بِشم ، مثِ توپ بیس بال کوبیده شدم به دیوار ،مچ دستم تیر کشید ، چشمام سیاهی می رفت ، افتادم کنار پیاده رو .
یه پسر بچه ی پونزده شونزده ساله با یه موتورسیکلت قراضه ولو شده بود رو زمین ، ظواهر امر وقتی کیف دستی منو می خواست بزنه ، فریدون خان دیده بودش و هولش داده بود ، تعادلش به هم ریخته بود و ولو شده بود رو زمین .
مردم کَم کم جمع میشدن ، فریدون خان کیف دستی منو آوردو گفت
: آقا چیزی تون شد؟
من صدام صاف کردم و یه جوری که صورتمو نبینه گفتم
:نه چیزیم نیس ، این دیوونه چیزیش نشد ؟
فریدون خان با لبخند گفت
: نمیدونم ، ازش بپرس ؟
پسر موتورشو صاف کرد هِندل زد ، موتور با آه و ناله روشن شد .
فریدون خان فرمون موتور رو محکم گرفت و رو کرد به منو گفت
:مطمئنی نمی خوایی ازش شکایت کنی ؟
با خودم فکر کردم داره منو امتحان می کنه ، می خواد ببینه درسی که سی ساله پیش بهم داده رو یادم هست یا نه ، حالا وقتش بود که خودی نشون بدم ، بادی به غب غب انداختم و یه نفس عمیق کشیدم و با آهی بلند سَرَم رو به نشونه ی “نه نمی خوام شکایت کنم ” بالا بردم .
فریدون خان همونطور که بهت زده منو نگاه می کرد فرمون موتور رو رها کرد، پسر با چشمای ترسیده نگاهش
رو دوخت به من ،چشمای میشی ِ ترسیده ، هنوز پُشت لبش سیاه نشده بود ، از استرس هی موتور رو نیش گاز ، نیش گاز می داد ، حالا وقتش بود که بزرگترین درس ِ زندگیشو بهش بدم ،کیف ِ دستیمو به سمتش دراز کردم و یه جوری که فریدون خان هم بشنوه ، بلند بلند گفتم
: خُب اگه کیف رو می خواسی به خودم می گفتی ، پول هم اگه می خواسی ، می گفتی .
زیرِ چشمی نگاه کردم به فریدون خان ، بعد از سی سال بالاخره چرخ ، چرخید تا بهش یاد بدم فقط آه کشیدن کافی نیس ،یه وقتایی باید کمک کرد ،باید دستگیری کرد ، دیگه وقتش بود که فریدون خان بگه
:بابا تو دیگه کی هستی ! مرام ، معرفت ، انسان ، اندیشه .
مُچ دستم دوباره تیر کشید ، غرش موتور منو به خودم آورد ، دود موتور ، اشکایی که نمی دونم بغضه یا از دود ، سرفه هایی که قطع نمیشه ، ضربه های محکم فریدون خان به کمر من به امیدِ قطع سرفه های کشدار و…
محو شدن موتور سوار با کیف دستی ِ بی نوای من وَ انگشتِ شصتی که به نشونه ی لایک توی هوا برای من تکون میداد .

ورق های بازی
دسته بندی شده در: