سروان  عینک نصفشُ  ،  روی بینیش جا به جا کرد و خشی انداخت تو صداش و شمرده شمرده گفت :

ماه پشتِ ابر نمیمونه ، ضارب خودی بوده ، تسویه حساب شخصیِ .

من هاج و واج سروان  رو  نگاه میکنم ، یعنی واقعا اینهمه هوش و از کجا آورده ، اصلن افسر تحقیق  از این باهوش تر نبوده که برای قتل من اعزام بشه ، بعد یه آهِ کش دار میکشم و از سقف رد میشم و میشینم رو پشت ِ بوم .

واقعا چه کاری از دست ِ یه روح ِ سرگردون بر میاد ، نه کسی می بینتت ، نه حرفات ُ میشنوه ، نه اصلا حست میکنن. اینم از آخر و عاقبت ما یه جنازه که اجازه ی دفن نداره ، یه روح که اجازه ی وصل نداره ، پـــــــا در هــــــوا .

رویا  می گه چه خصومت شخصی  جناب ، آخه اون بیچاره آزارش به مورچه هم نمیرسید ، تکلیف ِ ما چی ِ، دو شبانه روزِ حیرون و ویلون . تو رو خدا یه کاری بکنید ، نمی تونیم مراسم بگیریم ،  جواب مردمُ چی  بدیم ، آبرومون رفت به خدا ، بعد گوشه ی روسری شُ فشار داد به چشماشُ وگفت : پله س دیگه هر کسی ممکنه بیفته و بمیره .

ژاله وارد اتاق شد ،گفت : جناب سروان ، ما همسایشونیم ، خدا بیامرز  خیلی آدم شریفی بود اصلا  اهل دعوا و درگیری این کارا نبود .

جالب بود  ژاله  ، زن همسایه داشت از من تعریف میکرد .

سروان کاغذها شو مرتب کرد و از رویا پرسید : چن وقت بود ازدواج کرده بودید

رویا گفت ده سال

: بچه هم که نداشتید

: نه خیر

: زیاد دعواتون میشد

: مثِ همه ی زن و شوهرا

:کتک کاری هم می کردید ؟

: بعضی وقتا

سروان آخرِ کاغذ رو یه خط کشید و تاریخ و ساعت زد و پاشد .

ژاله  لبخندی زد و گفت جناب سروان شربت خنک درست کردم بیایید خونه ما گلویی تازه کنید .

: ممنون ، انشاله فرصتی بهتر  فعلا خداحافظ

سروان  از در ِ خونمون رفت بیرون   ، ژاله یه مکثی کرد و به سرعت  رفت بیرون  ، رویا آروم نشست رو مبل و زل زد به عکس من روی دیوار

: لعنت به تو اون از زنده بودنت اینم از مردنت ،فقط  شَر ی   شَر .

من نشستم روی مبل روبرویی دقیقا چشم دوختم به چشماش، بالاخره داشتیم بعد از هشت سال حرف میزدیم ، گفتم :آخه چه شری   ، لیز خوردم دیگه مگه خودت نگفتی ، البته چه فایده حرفام ُ که نمی شنید .

:نکنه ژالی کاری کرده ، وای خدا چه بدبختی .

من هی فکر میکنم ببینم چی یادم  میاد   ، صبح اومدم  از خونه بیرون برم اداره  ،در خونه ی ژاله  هم بازبود ، پام لب پله خالی شد ، افتادم ، انگار کسی از بغلم با سرعت رد شد .

بعد یه نور شدیدی اومد ، سرد شد ، خیلی سرد،  یه طوری که بدنم کرخت شد ، بعد فکرم  برگشت خونه تا از در و دیوار رد شدم فهمیدم این روح ِ منه نه فکرم .

ژاله با یه لبخند پیروزمندانه برگشت تو خونه  ، یه  سیگار روشن کرد و به رویا گفت

: پس چِته قنبرک زدی ، مگه همین و نمی خواسنی ؟

:چی و می خواستم ، میدونی اگه قتل باشه اعدامم میکنن

:لیز خورده ، نَفَــــهم ، حالا هی عربده بکش ، قتل  ، قتل

دست کرد تو کیفش و یه قرص انداخت بالا،  بعد عکس من و نشون دادو به رویا گفت

: همه می میرن

خودمُ از روی مبل کشیدم اونطرف که ژاله  به من نخوره ، خودم خوردم به رویا ، رویا لرز کرد منم لرز کردم ، رویا عصبانی بود مثلِ همیشه ، از ۸ سال پیش که فهمید هیچ وقت بچه دار نمیشه همیشه عصبانی بود ، هر چی بهش گفتم مهم نیست ، بالاخره هر کسی یه تقدیری داره ، تو گوشش نرفت که نرفت ،گفت من احتیاجی به ترحم تو ندارم  ، این شد که من هر روز بیشتر خودمُ  تو کار غرق کردم ، اونم تو رَفیقاش .

رفیق که چه عرض کنم ،آدمایی که تو زندگی خودشون  خوردند به  بن بست  ولی برای زندگی دیگرون جی پی اسِ  یافتنِ  شاهراهند ، یکیشونم همین ژاله  خانم ، فارغ  تحصیل چار دوره مـَــرد شناسی در مقاطع سنی مختلف و فارغ البال شدن از تمامی بخت ها ،  تولید و عرضه ی دو طفلِ آواره به جهان خلقت وشکایت همیشگی ِ این محصولات از پدیدآورنده ، فوق تخصص در لذت های یهویی ،  پارتی ، مسکرات ، مخدرات  و منکرات .

تشویق تمام جوامع نسوان در اقدام به شورش و باز پس گیری حقوق از دست رفته ی زنان ، شامل اعتصاب در آشپزی ، رُفت و روب  و بچه داری ، ارایه پایان نامه ی ” بدونِ رد خور همه ی مردان حیضند و  بی شعور و هوسبازند ” که به مدد استاد راهنمای پروژه شمسی لو پِز  با کُلی فرشِ  قرمز و بالیشِ صورتی و استکان ِ خالی  .

ژاله گفت : شماره موبایلِ سروان رو گرفتم ، عصری  می زنگمش ، بعد یه دستی به موهاش کشید و گفت : تا خاله ژالی رو داری غم نداری .

رویا چشماش گرد شده بود هنوزم چشماش ُ دوس داشتم  یه چن تا از موهاش سفید شده بود بسکی قرص اعصاب خوردُ ، خورد اعصاب  همه رو .

خوب رویا  تو دستای ژاله مثِ آهوس در مقابل گراز

:از اولشم گفتم با این نپر ، این زن نرمالی نیس ،  هی گفتی تو اُملی ، هر کی به خودش برسه رو میگی فلان و بهمان .

حالا چون هیکلش خوبه ، شادِ  ،از زندگیش لذت می بره ، بـَــد آدمیِ ؟

مث ِتو باشه خوبه ؟ صبح کار ظهر کار شب کار ؟ خب با همون کارها تم ازدواج می کردی منو میخواستی چیکار .

روی رگبار که میرفت دیگه کسی جلودارش نبود ، نمیدونم اینهمه لغت و جمله و موضوع رو از کجا می اورد ،پا شدم علاج ِ من یه نسکافه ی تلخ بودکه بتونم بغضم ُ  قورت بدم .استکانم دست ِ ژاله بود همچین محکم فشارش می داد انگار غنیمت جنگی گرفته ، برای رویا هم نسکافه ریخت بعد به  آرومی گفت.

رویا نباید خودتُ ببازی ، من عصر سروان رو میارم  تو  راه ، تو فقط گاف نده ، حرف نزن ، من سوژه رو جمع میکنم ، چشم به هم بزنی مراسم رو هم گرفتیم   ، کارای انحصار وراثتت  که درست بشه آپاتمان رو میفروشیم ، میریم ترکیه ،بیمه شم  هست  بالاخره  یه آب باریکه ایه دیگه ، سه چار ماه یه بار میاییم ، هم فالِ هم تماشا .

نوکِ ناخنِ بلندش که شکلاتی بود ُ لیس زد و  یه جوری که کسی نشنوه  گفت : منم که کسی رو ندارم ، از دست پسرای لندهورم هم  راحت میشم ، تو هم یه نفسی میکشی ، جوونیمون که رفت کم کمک پیر میشیما ، پس کِی به خودمون برسیم پس کِی زندگی کنیم پس کِی .

رویا یه قلپ نسکافه رو قورت داد بعد خودشُ جمع کرد و پرسید

:ژالی  تو کاری کردی ، امیر رو تو پرت کردی ؟

: دیوونه شدی ؟ مگه من روانیم ،  یه چرت وپرتی میگیا ، تقصیر من ِ اینقد واسه  تو بال بال میزنم ، تو حقت همون امیر ِ گور به گور شدس .

بعد هم یه جوری که میخواد بره از جاش پا شد.

لعنت به من ، به این حافظه یعنی واقعا ژاله تو سُــر خوردن  دخیل من بود ؟

تلفن زنگ خورد  ” مادر”  ، مامان ِ رو یا بود ،اتریش بود پیش خواهر ِرویا  حتما میخواست واسه مراسم هماهنگ کنه ، ژاله نگاهی روی ساعتش کرد بعد موبایلش رو از تو کیفش در آورد و تند تند شروع کرد به شماره گرفتن

: سلام بر جناب سروان ِ خوشتیپ ما

بعدشم پچ پچ و هار هار و تیر تیر  ، ماشاله به این روابط عمومی یا بهتر  بگم روابط خصوصی .

:بلی برای  ساعت ۷ شب منتظرم  ،آیفون نزنید یه میس بزنید ،  در رو باز میکنم ،  میبینمتون .

ژاله با رویا خداحافظی کرد و راه افتاد من هم سعی کردم باهاش  وارد خونشون  بشم ولی ارواح فقط میتونن در محدوده های مجاز حرکت کنن ، حتی تو حریم خصوصی نزدیکانشون هم نمیتونن وارد بشن چه برسه به غریبه ها .

البته من سی ودو ساعته که روح شدم ، خیلی هم قوانین رو نمی دونم شاید راهی باشه  ، تصمیم گرفتم یه دور پله ها رو وارسی کنم شاید چیزی یادم اومد  ، پله گرد آخر رو که پیچیدم  دیدم  خانم رضایی روی نرده ی ورودی نشسته ، یا خدا !

خانم رضایی  سه ماه پیش تو تصادف کشته شده بود ، پس این روحش بود ، با خوشحالی رفتم جلو

:سلام خانم رضایی ، شما هم که هنوز اینجا تشریف دارید

:سلام آقای آیتی ،  دیدم  که از پله ها افتادید ،  دنیا جای عجیبیه

: به به شاهد از غیب رسید پس شما دیدید که من خودم افتادم  ؟ کسی که هُــلم نداد ؟

خانم رضایی یه نگاهی به من کرد وبعد آروم گفت : شاهین

من هاج و واج نگاهش کردم ، بعد پرسیدم  : شاهین ؟

شاهین شوهر ِ خانم رضایی بود یه مرد بیست و چار پنج ساله ، خوشتیپ و مودب  ، ما کلا بیست کلمه هم با حرف نزده بودیم اونم در حد ِ چاق سلامتی .

دوباره  پرسیدم  :آقا شاهین ؟

خانم رضایی با اکراه گفت

:بلی  مرتیکه  با ژاله  ریخته  رو هم

: خب چه دخلی به من داره ؟

: پول . شاهین و ژاله  ارثیه ی شما رو از رویا میگیرند

: خانم رضایی شما خیلی سریال ِ ترکی میدیدید؟

اخماشو کشید تو هم  و گفت

:چند روز دیگه متوجه میشید ، خدارو شکر شــــوتید ، بعد هم راهش ُ کشید و رفت .

من هاج و واج به رفتن و دور شدن خانم رضایی نگاه می کردم که یهو متوجه شدم رویا تند تند از پله ها میاد پایین .

رفت  که سوار ماشینی بشه که جلوی در منتظرش بود ، ماشین مشکی شاسی بلند با دایره های تویوتا . به سرعت خودمو کشوندم تو ماشین .

هنوز درست توی ماشین ننشسته بود که سرش ُ گذاشت روی شونه ی علی آقا  و های های گریه کرد ، علی آقا همینطور که رانندگی میکرد دستی به سرش کشید و گفت

:گریه کن سبک میشی ، بابا هم گریه کرد ،گفت مصیبتهای این دختر تمومی نداره

:علی  ، من چقدربدبختم

:نه اینجوری نگو ،مگه داداشت مُرده ، تو منو داری ، بابا رو داری مامان و مهسا  ، ما یه خونواده ایم

حالا واقعا فکر میکنم خانم رضایی درست می گفت  ، من شــــوتم

مگه رویا بابا داره ؟

من و رویا تو یِ مهمونی خونوادگی با هم آشنا شدیم همونجا  مادرم خدابیامرز اونو از مادرش خواستگاری کرد  ولی چون مادر و خواهرش دو ماه بعد  عازم اتریش بودند  از خواستگاری تا عروسی ما فقط چهل روز طول کشید ، اقوام مادری ِ رویا همه اتریش بودند  حتی همین داداشش ، ولی باباش رو گفته بودند که فوت کرده !

درب بزرگ آهنی باز شد خونه ای به مختصات قصر ، خود بابای رویا بود به قد و قواره ی تنها عکس عروسی آلبوم قدیمی  ، رویا رو بغل کرد

:اگه برای زیاد کردن خوشبختی ت نتونستم بغلت کنم برای کم کردن  بدبختیت  بغلم می کنم  ، هر دو گریه کردند :علی ببین خواهرت با باباش آشتی کرده ،بابا رو بخشیده

علی هم مکثی کرد و بغضش ُ خوردو شروع کرد به امر ونهی کردن به خدم و حشم.

پس رویا  بابا داشت ، اونم از نوعِ  تیلیاردر ، هِ   و ما چار سال مستاجری کشیدیم با اعمال شاقه .اینم از شانس ِ منه .

بابای رویا صداش ُ صاف کرد و گفت

:علی بهم گفت چی شده ، به سرهنگ خوارزمی  زنگ زدم  ، مسئله رو از بالا پیگیری میکنه ، نگران نباش  ، دکتر تدین هم پیگیرِ  پزشکیِ قانونیِ ، تو فقط استراحت کن .

خدایا شکرت ، ما رو برای یه آپارتمان ِ فزرتی کشتند ، اینا هم با این یال و کوپال  در امن و امان .

یه زنی اومد وبا رویا دست دادو تسلیت گفت  ، بعد به بابای رویا گفت

:اردشیر جان من میرم مِـــزون .

:شام منتظرت هستیم فرنگیس جان .

این فرنگیس جان باید نا مادری رویا باشه ، یه زن شکل ِ مجسمه های یونانی ، با کفشهای پاشنه بلند که قدش رو به ۱۸۰ می رســـوند .

خب من الان باید چیکار میکردم ، توی قصر بمونم یا برگردم تو همون  آپارتمان ِ جنایی .

: من میرم بابا ، به علی هم گفتم ، عصر افسر اگاهی میاد ، باید خونه باشم  .

:نگران نباش اینها خرده ریزن  ،از بالا درستش می کنیم .

ترافیک تهران کسل کنندس ، حتی اگه بتونی  هی تو ماشینای اطراف هم سرک بکشی  باز هم حوصلت سَر میره .

جلوی درب خونه یه بَنـــِر بزرگ زدند “مرگ نابهنگام  شادروان … ”

خیلی هم نابهنگام  نبود انگار خیلی برنامه ریزی  منسجمی  پشتِ  قضیه شکل گرفته .

لااقل خیالم راحت شد که اگه  پولای  رویا  رو  ژاله جون  بالا بکشه ، باباش پشتش به کوهِ .

ژاله اومد داخل خونه ، کلن  سروان کارش تموم بود ، یوسُفم که باشه پرتغال رو با هسته و پوسته  قورت میده .

: نبودی رویا جون .

: نه یه سر رفتم شرکت حساب ها رو  تحویل دادم.

:ماشین مشکیِ هم مالِ شرکت بود ، مدیر عامل بود ؟ شیطون .

: راننده ی شرکت بود .

: اونوقت تو نشستی جلو ، پهلو ی راننده ی شرکت ، ما هم که مَــلاقه ، ببو گلابی  .

رویا سرش ُ کرد توی گوشیش و شروع کرد  وَر رفتن  ، ژاله که فهمید ادامه بحث فایده نداره ، ساعتش ُ نگاه کرد و گفت :

برم ، کم کم سَروی میاد، افسر تحقیق ، فعلن بای خانومِ  مضنون .

رویا توی گوشی ِموبایلش شروع کرد به تایپ کردن

:حالم خوب نیست بردیا ، مامانت  منودیوونه کرده ، می گه نصف ِ آپارتمان رو میگیرم تا سروان رو کله کنم .

:من پایین منتظر سروانم ، فیلمش و میگیرم ، هم  مجوزُ  از خودش میگیریم ، هم از مامانم ،یک مامان ژالی بسازم که صد تا از توش در بیاد ، عاشقتم .

رویا از روی کاناپه بلند شد و  پرده ی سفید ُ کنار زد و چشم دوخت به خیابون ، بعد تایپ کرد

:   دیـــوونه ،  مواظب باش

بعد موبایلش ُ گذاشت  روی اُپن  و زیر لب  تاکید کرد

:یک بردیا یی بسازم   ژالی جون  .

 

هنوز عرقِ  دستش از رو گوشی ِ موبایل خشک  نشده بود که دوباره صدای زنگ ِ گوشی  بلند شد

:سلام  علی جان  ، سهرابی  رو  پیداش کردی؟

:نه رویا ،  هرچی میگردم  نیست که نیست ، آب شده رفته تو زمین ، بابا هم سراغشو میگیره ، رفتم شوش درِ خونشون  ، صاحبخونش میگه یه ماهه از اینجا رفته .

:شانس من ، سهرابی از اولش هم اینکاره نبود ، پسره ی بی اصل ونصب   ، به درد همون پادویی و رانندگی ِ واسه ی بابا می خورد  ،اشتباه انتخابش کردیم ،  خدا هم قیافه رو به کی میده !

: نمی دونم ، گفتم  شاید گیر پولِ  ، این کار رو جمعش کنه ، هشتش گرو نهش بود لامصب  ، آخه بابا  رو هم با هیچ ترفندی نمیشد بندازی تو دهن گشاد این  ژالی .

:همش تقصیر اون افریتس ، فرنگیس ، مامان رو آواره ی غربت کرد و ما رو بدبخت ِ حسرت  .

: کاش تو هم رفته بودی اتریش  .

: نه من وایسادم  انتقامِ  جوونی و خوشبختیمو از ش بگیرم .

: چی بگم ، حالا چی کار کنیم  ، سهرابی دقین از شبی که صبحش امیر از پله ها افتاد ،  غیب شده نمی دونم شایدم  شبش خونه ی ژالی بوده ، شایدم …

: یه جوری ژالی رو بذار سرِ راه بابا ، سهرابی رو بی خیال ،  من به ژالی میگم اون از بزرگترین شُرَکای تجاری ِ شرکت ماست  ، می پزمش   ، بِجُنب علی

: بذار فک کنم  باید حساب شده رفت جلو ، بابا  حواسش جَمعه  .

: بِجُنب  بِجُنب  ، وقت مون تمومه .

گوشی رو قطع کرد ، یه قرص از تو کیفش در آورد و با نوشابه ی تو یخچال یه ضرب رفت بالا ، اشک تو چشاش جمع شده ، برای همین ها بود که اعصابش همیشه خورد بود ، من و بگو فک میکردم واس ی  بچه نداشتن غصه میخوره  .

 

خانم رضایی حدسش درست بود  که چند روزِ دیگه متوجه میشی .
صدای بلندِ آهنگِ  خونه یِ ژاله ، مجتمع رو گذاشته رو سرش  ، ساعت تک زنگ  هفت و سی دقیقه رو کوبید ، رویا خواب و بیدار بود ، قرصها حسابی گیجش کرده بود ، یه دفعه صدای مهیبی بلند شد ، خودم ُ به راهرو رسوندم  ، بردیا درب ِآپارتمان ژاله رو با لگد  شکسته بود و با دوربین وارد شده بود  ، سروان فرصت نکرده بود خودشو به لباس هاش برسونه ، ژاله غش کرده بود  همسایه ها جمع شده بودند ، شاهین  ، بردیا  رو گرفته بود که آسیبی به سروان نرسونه ، سروان فقط قسم  میداد و التماس می کرد .

رویا خواب و بیدار از در خونه اومد بیرون و یه نگاهی به همه کرد بعد انگار نه انگار که روحش از جایی خبر داره برگشت تو خونه .

:قباحت داره قباحت داره ، آقاجان این تُف سر بالاست ، نمی خواد به ۱۱۰ زنگ بزنید ، بذار ید اون یکی  که هنوز عزا داره  پیرهن سیاهش ُ در بیاره  بعد یکی  دیگه  رو سیاه پوش کنید ،  پسر جون اون فیلم ُ پاک کن ، تُف ِ سر بالاست ،  سروان رو  بپوشونید بِره ، خانم  اینجا رو تا آخر هفته تخلیه کنید ، خدایا آخر عاقبتمون رو ختم به خیر کن  ، یا ستار العیوب ، یا الرحمن الراحمین.

حرفای حاج آقا بیدگل آبادی مدیر ساختمون که تموم شد،  تقریبا همه همون کاری رو کردند که اون گفت ، بعد همه رفتند .

من تنها موندم  توی  راهرو ، روحِ  مقـتولی که دیگه  دنبال  قاتل  نیست  ، دلـــم  یه جای ســاکت میخواد و هیشـــکی ، یه جایی که نه با کسی حرف بزنم نه کسی با هام حرف بزنه ، یه جایی که نه کسی روببینم  نه کــــسی بــــــبیندم   ، یه جایی مثِ قبر.

 

 

 

 

سروان