حالا که فکرشُ میکنم خیلی وقت بود چرخش نور خورشیدُ   توی استکان چایی ندیده بودم  ، از بسکی دل بستیم به چراغای فلورسنت ، دیگه نور خورشید شده یه مزاحم بلفطره.

یا حق  ، حاج محمود هنوز نلبکی استفاده میکنه ، هنوز قندش رو میزنه تو چاییش ، هنوز …

:خب پدرام خان  ازین ورا   ، خدا رحمت کنه پدرتون رو ، مرد ِ انسانی بود   ، خدا خوبا  رو زود می بره  ، ملتفت ِ عرایضم هستی گُُـــلا عمرشون کوتاه ِ .

اُبهت این مرد آدمو میگره ، همونطور که روی فرش ِ لاکی ِ کنار دستی م    ناخن می کشیدم  گفتم:

: خدا همه رفتگان رو رحمت ، قسمت ما هم این بود .

: مادر سلامتن ؟   آجی هم که به سلامتی رفت خونه ی بخت      ، خدا همه ی جوونا رو به سر وسامون برسونه ، خودت چیکار کردی ؟ عیال اختیار نکردی ؟؟

گُل از گُلم شکفت ، دقیقا زد  توو  خال ،دیگه لازم نبود صُغری کبری بچینم  تا  برسم به اینجا ، خندیدم و گفتم

: راسش واسه همین مزاحمتون شدم  ، حقیقتش اینه که مادرم ، دختر ِ خانم رحیمی و اینا رُ   نشون کرده .

: به به دختر ِ حاج مصطفی ، بسیار نیکو .

دستپاچه گفتم

: آخه قضیه اینه که من تو دانشگاهمون از یکی دیگه خوشم میاد ، می دونید …

نذاشت حرفمُ ادامه بدم  ، دستی به ریشِ پُر  پشتش کشید و یه نگاه به سرتا پای من کرد و زیر لب  یه چیزایی گفت ، بعد بلند شد و با غیض  یه نخ سیگار از جاسیگاری ِ فلزیش برداشت ، پُک اول رو که غورت داد بلند گفت

: خُب

حدس می زدم  این اتفاق بیفته ،حاج محمود تنها پسرش رو سر ِ همین داستان انتخاب زن از دست داده بود ، روزی که پسرش گفته بود دختری رو دوس داره که اینجا دانشجوس  ، و اونا شش ماهه با هم دوستن ، انگار تمومِ بازارچه ی فرش ُ خراب کردند رو سر حاج محمود .

حاج محمود تلخ که میشد کسی دَم پرش بند نمی شد ، ساز مخالف رو زده بود که ما دختر از غریبه نمی گیریم چه برسه به یه شهر دیگه ،از پسر اصرار و از پدر انکار تا اینکه پسر زد  ورفت   تنهایی خواستگاری دختر ، پدر هم آقش کرد ولی کاش ماجرا به اینجا ختم شده بود  ، شب ِ نیمه شعبون که پسر و عروس زده بودن  به جاده که بیان پیشِ حاج محمود و همه چی صورت عادیِ خودشُ بگیره  ، خواب زده بود به چشمای پسر و ماشین منحرف شده بود و پسر جا به جا مرگ مغزی ، عروس هم از ماشین پرت شد و بعد از دو ماه کُما جون سالم به در بُرد ، البته چه به در بُردنی  ، میگن افسردگی ِ مطلقه .

از اون روز حاج محمود لباسِ  “حرف فقط حرفِ من”     رو در آورد وجامه ی ” یا نصیب ویا قسمت ” رو پوشید  و زیر ِ نگاه ِبازارچه و جملات  قِصارهم پالکی هاش   بغضشُ   روخورد و سیگار کشید رو سیگار.

: دختر ِ خیلی خوبیِ ، مهسا   ، حاج محمود   مهسا   دختر امروزیه،  خوش اخلاق  ،  مذهبی ،  نمازخون  ، اهل هنر  ، حاج محمود من خودم  حواسم هست  آخه تو ۲۲ سالگی که بچه بازی در نمیارم    عقلم به کارم میرسه ، مادرم فکر می کنه من بچه م  . بعد در ِ بطری ِ آب معدنی مو باز کردم ُ دو سه قلوپ خوردم ، کیف پولم رو در آوردم و عکس

مهسا رُ نشون حاج محمود دادم   ، دختری به معصومیت  روزایِ  تنهاییِ من .

چشماش  بدون پلک زدن به عکس  دوخته شد، صدای نفس ها شو میشنیدم حتی ضربان ِ قلبش ، کیف رو از دستم گرفت ، کیف به شدت می لرزید ، بعد چشماش قرمز شد و پسُرِ اشک ، فک کنم یاد ِ پسرش افتاد ،حتمن داشت فکر  می کرد اگه پسرش هم همچین انتخابی کرده بود چقد خوشبخت بودند!

سیگار انگشتهاش رو سوزوند ، به خودش اومد ، کیف رو به من داد و نشست پشت میز  ، گفتم

: حاج محمود بدِ   ؟ انتخاب ِ من بدِ      ؟

هیچی نگفت  کم کم  داشتم نگران میشدم ، گفتم :حاج محمود خوبید ؟

نفسِ  عمیقی کشید  بعد باصدایی  پُر از بغض والتماس گفت

:پسر  دور این  دختر روخط بکش ، این راسته کار تو نیست ، خودم برات یه خوب پیدا می کنم ، خرج عروسیتونم  مهمون من .

یا خدا   این دیگه چه صیقه ای بود !!!

مگه ماشین می خوام بگیرم ؟ که این خوبه اون بده ، این اسمش عشق ِ  ، هدیه ی خدا   ، به هرکسی نمیده صدامُ صاف کردم و گفتم یعنی چی ؟ ما همدیگه رو میخوایم ،چار ماهه داریم حرف می زنیم ، شما دیگه چرا ؟ شما که تجربش رو داشتین  ، عشق که معادله بر نمی داره   ، قانون نداره . مثِ  پرواز می مونه ، یا می پری  آزاد ِآزاد    یا تو قفسی    اسیرِ اسیر  ، حد وسط نداره .

می تونستم رگهای پیشونی ِ بلندش رو بشمارم مثِ کوهی که میخواد آتشفشان کنه ، موادِ مذاب از زیرِ پوستش  می جوشید.

:پسر جان  ، نمیشه .این  پروازِ تو خشک وتر رو با هم می سوزونه ، بچه بازی در نیار ، من  تاوان  زیاد  دادم  این یکی رو دیگه  عَلَم  نکن  .

من گیج شدم  ،زن گرفتن من چه دخلی به  تا وانِ حاج محمود داشت  ، پاشدم دستم ُدراز کردم کیفمو از رو میز بردارم و برم اینجا کاری از من حل نمی شد .

مچ دستم رو گرفت   کیف رو با اون دستش برداشت و عکس رو در آورد

همینطور که داشتم سعی کردم  مُچم رو از توی انگشتای گاز انبریش خلاص کنم  داد کشیدم : دِ خوب چرا اینطوری می کنی   ؟  ، عکس رو چیکار داری  ؟ دیوونه شدی ؟

کوبیدم توی ساقِ پاش  که دیدم گوشم صدا کرد همچین چَکی زد که  دو دور ، دورِ خودم چرخیدم وافتادم رو صندلی .

داد کشید : بِــفهم   نمیشه ، آبروم میره ، دیگه توی حجره جام نیس ،اَقدس دق می کنه ،  باید آخر ِ عمری کاسه ی چه کنم  چه کنم  دستم بگیرم ، بَــسـمه دیگه اون از پسرم  این از دخترم ، مگه من کجای راه ُ چُرت زدم که اُفتادم تو این   باتلاق ، پسر جون راضی نشو من با این موی سفید التماست کنم  .

دخترم ؟    مهسا    ؟    چرا ؟؟    یعنی حاج محمود دو تا زن داشته ،   حالا،  داشته که داشته به من چه ، به مهسا چه ، به بازار   چه ، اقدس   خانم محله رو به آتیش میکشه ، پس  تموم روزایی که حاج محمود  میرفته اصفهان و تبریز و کاشون که فرش بیاره در اصل میرفته چار تا خیابون پایین تر ، خونه ی مهسا و اینا . بیچاره مهسا  فکر میکنه باباش کویت کار میکنه . صداشو آروم کرد و گفت

: فهمید ی  ؟  تو رو خاکِ آقا خدا بیامرزت از مهسا بگذر  ، آبروی منُ بخر  با زندگی ِ من بازی نکن .

من تا این سن همچین جایی گیر نکردم  درِ کوله پَشتیمو باز کردم ، آب معدنی رو هُل دادم توش ، چشمای ِ  سرکلیدی ِ پاندا که مهسا برام خریده بود تو نگام قفل شد ، بغضمو غورت دادم ولی تِلِک تِلِک اشکام میوفتاد توی کوله . با هر مصیبتی بود پا شدم ،لامصب  چقدر دستش سنگینه هنوز لپم   می سوزه ،  حاج محمود دو دستی سرش رو گرفته بود ،کیف پولِ بدون ِ عکس رو از روی میز برداشتم ، یه وقتایی می پری آزادِ آزاد ولی در اصل قفست خیلی بزرگه ، یه وقتایی نمی پری  چون دلت اسیره .

:پدرام

برگشتم نگاهش کردم  رقص  ِ نور ِ خورشید توی استکانِ چایی تموم شده بود ، قندون هنوز پُر از قند بود ، من یه جایی بین آرزو و آبرو گیر افتاده بودم   ، کوله پشتیم خیلی سنگین شده بود پاهام  جونِ وایسادن  نداشت سرم و برگردوندم به سمتِ خیابون  و گفتم

:راجع بش  فکر می کنم .

حاج محمود
دسته بندی شده در: