به زور خودمُ جمع کردم ، اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی غرورم اجازه نمی داد وگرنه می زدم زیر گریه ، زار زار.

دوباره پُرسیدم : پس امکانش نیست استاد ؟ بدون اینکه سرش رو از رو میز بلند کنه گفت : نه .
دلم می خواست بگم : نه و نَــگمه ، نه و دَ رد ، آ خه پنگوئن اگه کارم بهت گیر نبود که یه مُِــشت میزدم تو ناقولوسیت ، تا بفهمی نباید شخصیت آدما رو واسه یه نمره ریش ریش کنی ، حالا نُــه با ده چه فرقی داره ، آخه من این لیسانسم گرفتم مگه جایی استخدامی هست ؟ مگه میشه کاری کرد ؟ حالا فرض کنیم استخدامی هم باشه ، قاعدتن یه دانــقالی مثِ تو رو میذارن سرکار .
سرش رو اورد بالا و گفت : هنوز که ایستادی ؟
گفتم : استاد من دو ترمِ با شما ترم میگیرم ، هر چی فهمیدنی بود فهمیدم ، تو رو خدا تو رو جونِ هرکی دوست دارین این یه نمره رو به ما بدین بریم .
اگه به شما بدم باید به همه ی اینا نمره بدم خب پس واسه چی امتحان گرفتم ؟
استاد ، سخت گرفتید ، پیچوندید سوالا رو ، اگه خود ِ نویسندَشَم میومد نمی تونست اینا رو حل کنه ، بالاترین نمره کلاس ، چارده بوده !
کم کم بقیه هم جرعت پیدا کردن علی رحیمی گفت : استاد من اخراج میشم دو ترمه مشروطم ، دیگه واحِدام قفل شده نمی تونم ترم بگیرم ، شما راضی نشید به بدبختی ما .
سرابی گفت : استاد ارفاق کنید .
پنگوءن از جاش بلند شد ، صد و چل ، پنجاه سانت قدش رو صاف کرد بعد عین گلادیاتوری که پوزه ی پنج تا شیر رو به خاک مالیده بادی به غب غب انداخت و گفت : شنبه ی اون هفته همین جا توی دفترم ساعت ۹ صبح امتحان ، بخونید نمره نمی دم .بعد نیایید التماس کنید ، برید بشینید بخونید عین ِ بچه ی آدم ، زحمت ُ کم کنید .
بعد نگاه کرد به مینا قاعدی ، نگاه که چه عرض کنم ! با دست اشاره کرد که بشینه روی صندلی ِ بغل دستیش ، بعد با یه لحن ِ مهربون بهش گفت :خب بیاییم سرِ کارِ شما .
در رو پشت سر ما بَـست ، مغزم به پونزده مورد همزمان فکر میکرد
خدا رو شکر دوباره امتحان می دیم .
اگه دوباره نمره نداد چی ؟
چرا به خانم قاعدی یازده داده ، اونکه معدلش رو هجده ، نوزدس .
کی دوباره بشینه یه هفته پا ی درس .
مینا دخترِ خوبی ِ نکنه این پنگوئن خواب براش دیده ؟
چرا نزدم تو گوشش اقلا جیگرم حال بیاد ، مرتیکه کابوس .
حتمن تلفن مِلِــفُــن می خواد از خانم قاعدی بگیره .
کاش مینا قید ِ این معدلِ لعنتی رو بزنه از اتاق بزنه بیرون و …
پس چرا نمی یایی آقای هپروت ، بیا ببینیم باید چه خاکی به سرمون بریزیم ، این صدای فریادِ علی رحیمی که با یه مُشتِ شُتری سخنرانیش رو اتمام داد .
من که کِــتفم رو گرفته بودم گیج و ویج گفتم : نمی دونم بر یم سلف یه هَمبر بخوریم تا بَعد ،کِلِش کِلِش پنج نفری راه افتادیم سینا گفت : بازم بد نشد فک کنم فُرمالیتَس ، نمره میده ، رضا با پوز خند گفت : بعله ، اما نه حالا حالاها .به رضا گفتم: قاعدی رو چیکار داشت ؟
رضا گفت : فک کنم قاعدی تو گلوش گیر کرده بالاخره اونم آدمِ .
نمی دونم چرا داغم شد ، کلافه بودم ، باید برمیگشتم ، باید به قاعدی بگم گول این … رو نخور.
به رضا گفتم : اِ کـلید ام جا مونده . بعد بدون اینکه منتظرِ جواب بمونم برگشتم پله ها رو چار تاچارتا رفتم ، من نباید می ذاشتم این اتفاق بیفته ، مینا خودش اینقد گرفتاری داشت که این پنگوئن توش گُم بود ، مادر ِ مینا مشکل ِ کلیه داشت و الان چند سال بود که مینا درگیر ِ این داستان ِ دیالیز و مخارجش ُ ودردِ سراش بود ، با یه حقوقِ بازنشستگی پدرِ مرحومش و نسخه پیچی تو داروخونه ، سُـــکانِ زندگیشون رو در دست گرفته بود به همین خاطر همه ی بچه ها احترام خاصی براش قائل بودند .
من دقیقا روبروی اتاق ِ آقای پنگوئن بودم ، نفسم رو حبس کردم تا بهتر بشنوم ، صدای نرم نرم و ممتد ِ پنگوئن که داشت مُــخِ مینا رو میزد شنیده می شد ، دیگه نباید معطل کرد ، من اومده بودم تا تاریخ این دانشکده رو تغییر بدم ، من قید ِ نمره رو می زدم تا شرافت انسانی رو نجات بدم ، تا اثبات کنم هنوز آدمایی هستند که … .
با لگد کوبیدم به درب ، صدای شکسته شدن استخوانهای نئوپان ، افتادن دستگیره ی در و نگاه بغض آلود مینا وبُهت پنگوئن از دیدن ِ من .

هرسه به هم خیره شدیم ، روی میز استاد پُر بود ازکاتالوگها و نقشه های دستگاه ِ دیالیز . مینا رو به روی میز ایستاده بود و داشت یه چیزی می نوشت . به نظر میومد استاد داشت نحوه ی کارِ دستگاه دیالیز رو برای مینا توضیح می داد ، خُب فوق لیسانس ِ دکتر سعیدی همین بود ، مهندسی پزشکی .
استاد به آرومی از جاش بلند شد بعد نگاهی به من کرد و گفت : خــُب .
انگار همه چیزو می دونست ، من موزاییک ها رو نگاه کردم ، استاد ادامه داد :با انتظامات هماهنگ می کنم ، قبل از ساعت ۸ شب درب رو عوض کرده باشی . بعد نشست و به مینا گفت : همونطور که گفتم آشکارساز هوا ، از ورود هوا به خون جلوگیری میکنه ، به زور خودمُ جمع کردم ، اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی غرورم اجازه نمی داد وگرنه زار زار میزدم زیر گریه .

تابستان ۹۵
شهرام ارشادی

داستان آقای پنگوئن
دسته بندی شده در:

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.