اولین چایی ِ صبح ، طعمش مثِ آخرین چایی مزخرفِ دیشب بود ، حتی خواب هم نتونست طعم ِ جوشیدگی تُ عوض کنه . کتاب رو محکم بست و کوبید رو میز ،بعد با یه نگاه عاقل اندر سفیه گفت
کاج مخروطی
: پس چرا نمیایی ؟ این صدای زنگ گرفته ی چونان بیگُم با چشمای بیروح ، دستای استخونی و موهایی که به رنگ ِ نارنجی روشن می کشید بود ، عجیب ترین پیرزن محله ی ما ، سَرمو تکون دادم