میلاد خندید و گفت
:این قاب دیگه دِ مُدَس ، بفروشیمش مامان .
مامان نگاهی به من کردو دستی به پیشونی ِ بلندش کشید و گفت
:ناصر خدا بیامرز خیلی اینو دوس داشت ، می گفت جزو طرحای استاد فرشچیانه ،بافتش بافتِ تبریزه ، دختری که می بافتش چشای معصومی داشتو انگشتای رنجور، نمی دونم می خوایی بیاریش پایین بیار ، ببینیم کسی می خَره یا نه !
من ” پیدایش ” تنها تابلو فرش خونه ی مرحوم ناصر خان از سال ۱۳۵۹ تا حالا دقیقا روی همین دیوارجا خُش کردم ،دیواری که از اول هم اینقدر رنگ و وارنگ نبود در اصل اصلاٌ رنگ و وارنگ نبود .
مرحوم ناصر خان تو رُکود اقتصادی و شروع جنگ و بی ارزش شدن زمین و ملک ، وصله ای زد از مساعده ی اداره و پس اندازِ بانک ِ ملی و خُرده طلاهای عروس خانوم و فروش ۲ دونگ ارث پدری ، یه صبح ِ سردِ برفی منو به اتفاقِ آینه شمعدونِ جهیزیه ی اکرم خانوم به این خونه آوردن ، به ساعت نکشیده بود که منو با میخی به محکمیِ اُمید کوبیدن روی دیوارِ گچیِ احساس ، من شدم همدم عزیزجان ، مادر اکرم خانوم که شبا تو نماز شب دعا می کرد واسه آرامش همه ، سال ۶۱ شادی به دنیا اومد ، عزیز جان ، ناصر خان ، اکرم خانوم و شادی ،شدن مفهومِ خانواده ی من ، البته شادی که چه عرض کنم بمب و بمب و بمب ، صدای آژیر ِ بی مقدمه و عینک خسته ی عزیز جون از بافتن شالِ نذری ِ جبهه ، بمب که تبدیل شد به موشک ، تَرکای ریزِ دیوار گچی هم دلباز تر شد تا بالاخره یه روز ناصر خان مجبور شد جای منو با دو تا میخِ صبروطاقت محکم تر کنه . حدود سال ۶۷ بعد از قطعنامه ی ۵۹۸ تََرَک توروکای لَرز لَرزای بمب بارون رو گرفتندو یه رنگِ لاجِوَردیِ لاجونی ، زدن به دیوارِ زندگی من ،انگار نه انگار که بمبی بود و موشک !
سال ۷۹ خواستگارکه میخواست بیاد واسه شادی خانوم که حالا دختری شده بود به قامت سَرو ، یه رنگ کِرِم ِ روشن که به گفته ی ناصر خان روغنی مات بود به دیوارزدند و من غرق شدم تو دل ِ روشنایی .
اندر احوال ِ مات بودن رنگ روغنی ، ناصر خان همیشه میگفت
: همین که آینه ی تصویر کسی نمیشه و مردم وحشت ِ دیدن ِ خودشون رو حتی تو بازتاب ِ رنگِ دیوار ندارن خیلی خوبه ،در اصل مات بودن با مردم بهترین روش زندگیه و به زندگی آرامش میده ، البته این آرامش اونقدر فراگیر شد که سال بعد جان از جناب ناصر خان گرفت و به جان آفرین تسلیم کرد و حاصل یه پارچه ی مشکی شد که زدند روی قاب ِ من و عکس مرحوم رو نشوندند توی دلم !
سال ۸۸ پسر مرحوم داماد شد و رنگ بِلکا با دونه های برجسته که نه غبار بگیره و نه تَرَک ،یا اگه گرفت هم اونقدر چاله چوله داشته باشه که چیزی خودشو نشون نده ، کشیدن به دیوارِ عادت و من دوباره رو نمایی شدم ،بِلکا روزای اول به به و چه چه همه رو راه انداخت ولی بعد کَم کَم چاله چوله های بِلکا پُراز گرد و خاک شد ، پوسته پوسته شد ، گفتند قابل شستشوستو ضد آبه ،حالا چه ضدِ آبی مثِ خمیر میشه اونم خمیرِ رنگ .
اسفند ۹۲ دیوارِ ما رو ملحق کردن به ” تی وی وال” ، میلاد مامانش رو متقاعد کرد که باید با دنیا پیشرفت کرد ،اینطوری شد که با زیر ورو کردن طراحیهای خونه های فامیل به یک طرح مشترک رسیدن .
کاغذی به غایت رنگ و وارنگ کشیدن به دیوارِ بخت برگشته ی احساس من ، دیواری که نه دیگه رنگ ِ جَنگ داشت نه یادی از عزیزجان ، نه دستای ناصر خان که هر از گاهی بهش تکیه بده ، نه صدای کِل زدن دخترای دَم بخت وقتی قند رو سرِ شادی می سابوندن ،نه خیسِ عرق شُدنای تازه دوماد از خجالت و نه دیگه اثری از من .
” پیدایش” از دیوارِ پُر رنگِ زندگی پایین کشیده شد تا طرحا و رنگای جدید بتونن روزای جدید رو ورق بزنن .
پیدایش