من به تنهایی خویش محکومم

وبه یک سایه ،که هر لحظه، به دنبال من است

حسرت اتاق ِ خالی از تن

شده رویای هزار ساله من

شعر  ، به رقص ِ ، فکر ِ بی قافیه ام می خندد

من ولی من ،خنده را ، پشت همین کوچه شبی گم کردم

چه ترانه ها که در مشتم مرد

چه بهــــانه ها که در دل پژمرد

اتفاق از تو شروع شد وَ تو هیچ ،یـــاد نکردی زدلم

زدلــم هیچ، زمن هیچ، ولی کاش که تو

قصه غربت بارانی من میدیدی

در سکــوتم ،ساده میخندیدی

من به تنهایی خویش محکومم

و به رویای ِ خیالی، که از آن روز، دلم تبعید است

چــهار دیواری تنهایی من

قفـــــــسِ آهنی بی روزن

تنهایی
دسته بندی شده در: