قسمت اول: روباه با خوشحالی به گرگ گفت : ببین چه گله گوسفندی حداقل ۴۰ تا گوسفندن . گرگ که دیگه طاقتش طاق شده بود گفت : خب بِـریم ، مُردیم بسکی گشنگی خوردیم. روباه با دسپاچگی
پیدایش
میلاد خندید و گفت :این قاب دیگه دِ مُدَس ، بفروشیمش مامان . مامان نگاهی به من کردو دستی به پیشونی ِ بلندش کشید و گفت :ناصر خدا بیامرز خیلی اینو دوس داشت ، می گفت جزو طرحای استاد فرشچیانه
داستان افسردگی
بلند بلند گفت : چه زمونه ای شده بعضیا برای سگشون جیگر می خرندو بعضیام برای جیگرشون سگ . بعد انگشتر عقیقش رو توی دستش جا به جا کرد وادامه داد :مردم دین و ایمونشون رو از دست دادن ،
داستان بارداری
:دکتر جون لگد زدناش کم شده نگرانم ،نکنه خدای نکرده بَچه م طوریش شده ؟ دکتر هاج و واج منو نیگاه کرد ،ادامه دادم : تو رو خدا دکتر الان هشت ماهشه ،دیگه یه لحظه ام نمی تونم بدون فکرش
چهار راه تنهایی
به خودم میگم ، دنبال چی می گردی ؟ آخرش که چی ؟ اینایی که می خواستی و به دست آوردی چی شد ؟ مگه غیر از سرابه ؟ بوق ماشین پشت ِ سری منو به خودم میاره ،میزنم دنده