بالاخره ول کرد ، خسته م کرد با اینهمه اعداد و ارقام ، این دیگه چه سرنوشت نحسی بود ، پس چی می گن وقتی پا تو به دنیای آدما بذاری چه چیزایی که نمیبینی ،چه جاهایی که نمیری ، با چه کسایی نمیشینی و چه حرفایی نمیشنوی ، یعنی همش دروغه ، یعنی هیچی به هیچی ، یعنی ما انتخاب میشیم و مجبوریم هرچی پیش میاد و قبول کنیم .
آقای رنجبر با انگشتای نسبتا کلفتش دوباره از روی میز بلندش کرد وآوردش نزدیک چشماش، بعد بلند گفت
: یادداشت کنید ، سه میلیارد و سیصد و هفتاد و…
عینک نزدیک بین با بی حوصلگی تو دستای آقای رنجبر بی حرکت ایستاد ، چند لحظه بعد با محبتی نه چندان منطقی پرت شد روی تقویم رو میزی .
چشماش سیاهی رفت ، یه لحظه فکر کرد شکسته ولی یه کم که حالش رو به راه تر شد ، خیالش راحت شد که نشکسته ،
خسته بود ولی نه اونقدر که فکرِ شکستن باشه ،شکستن برای یه عینک آخر راه بود و حالا حالا ها راه بود تا آخر .
آقای رنجبر از پشت میز بلند شد و قدی کشید بعد نگاهی به میز سمت راستی ش کرد و با ناامیدی گفت
دیگه نمیکشه ، نه کمر داریم ، نه پا ،نه حوصله داریم نه جا .
فیروزی خندید و گفت
:نه طبع شعرتم خوبه ، چه ته اول جوونی ، تازه ۵۰۰ سالته .
رنجبر چشماشو دوخت به عقربه های همیشه عجول ساعتش ولی هر چی تقلا کرد فایده ای نداشت این شد که دوباره دست به دامن عینک نزدیک بین شد
:اوه ساعت داره دو میشه من برم وضو بگیرم ونمازم رو بخونم .
: التماس دعا .
عینک نزدیک بین ، توی دست رنجبر موند ، معمولا وقتی ساعت کاری تموم میشد عینک نزدیک بین داخل کشو انداخته میشد تا روز کاری ِ بعدی ، این روال زندگیه پنج سالش بود در محضر آقای رنجبر که ایکاش پنج سال پیش هرگز گذرش به مغازه ی چشمک نمی خوردو این توفیق اجباری شامل حالش نمی شد .
مسح پا که تموم شد انگار نه انگار که عینک ،لبه ی روشور نشسته ، رنجبر زیر لب چیزایی گفت و دور شد .
عینک رو ترس گرفت ، ترس از بی کسی ، ترس از تغییر ، ترس از گم شدن ، اونم چه جایی.
چشماش گرم شد ، خواب آخرین راه حل بود معمولا بعد از یه خواب طولانی شرایط رو به بهتر شدن می رفت ،ولی ایندفه اصلا اینطور نبود احساس کرد حالت تهوع شدید داره مدام توی هوا چرخ می خورد صدایی فریاد زد
: پدرام ،اون عینک رو پرتش کن دور ،کثیفه معلوم نیست دست کی بوده .
پدرام یه مکثی کرد و لباشو ورچید وبا بغض گفت
: می خوامش ، بازیمه .
زن کلافه محکم دستِ پدارم رو کشید وگفت
:کله شق ِ زبون نفهم ،اینا ارثای باباته.
پرویز خان بدون اینکه کوچکترین تکونی از روی مبل بخوره ، کشدار و لوس صدا زد
: پِدی ، پِدی ِ بابا ، عینکت رو بیار ببینم به درد روزنامه خوندن می خوره یا نه ؟
پدرام به هر مکافاتی بود عینک رو روی دماغ نسبتا بزرگ پرویز خان جا داد ، عینک چشمش به صفحه ی روزنامه خورد
:هشدار وزیر نیرو در باره ی وضعیت بحرانی منابع آب ، دستگیری عوامل داعش در تهران ، شیوع تب کنگو و…
پرویز خان به شدت قُلَل ِ مُرتفعِ شیکمشو خاروند و گفت

:مامان ِ پِدی ، مامان ِ پِدی ، میوه رو برسون به بابای ِ پِدی ،این اخبارات تو ده دقیقه آدمو میفرسته بهشت زهرا ،ماهواره رو روشن کن یکی قرِش بده دلمون وا شه .
عینک چشمشو دوخت به صفحه ی تلویزیون ، انصافا فرق می کرد ،خوش بَر و رو، شاد و شنگول و….
پرویز یه کمی نیم خیز شدو عینک رو از روی زمین برداشت و گذاشت رو دماغش ، بعد با صدای کوک از همه جا در رفته شروع کرد به خوندن
: مامان ِ پِدی دلِ منو بُردی ، کشتی تو منو غممو نخوردی ،نشون به اون نشون یادته گُل ِ سرخی روی موهات نشوندی …
مامان ِ پِدی همونطور که ظرف میوه دستش بود با یه پیچ تابی اوه اوه کنان وارد شد حالا پِدی هم از جاش کنده شد و نیم چرخای موزون رو به دنیای هنر عرضه می کرد که صدای دینگ دانگ ِزنگ ِ در چُرتِ همه رو پاره کرد.
آقای راست قلم همونطور که تند تند سررسیدش رو ورق می زد گفت
: ببینید پرویز خان با این ماه میشه دو ماه و هشت روز .
پرویز خان که مراسم پایکوبی کوفتش شده بود با عصبانیت گفت
:شما اشتباه میکنید ،بخونید تو سر رسیدتون ، من هشت روز اجاره م دیر شده ،شما دریافتی ها رو ریز ریز می نویسی .
آقای راست قلم عینک رو از صورت پرویزخان برداشت و غرق شد توی سررسید، چشمش که به دریافتی ها خورد بدون اینکه سرِش رو بالا بیاره ،راهش رو گرفت و خودشو رسوند به طبقه ی بالا.
:خوب خفه شون کردی ،خوشم اومد ،اینا رو اگه هیچی شون نگیم پس فردا ما رو هم میندازن از خونه بیرون ،خب بگو ببینم چی گفتی چی شد ؟ زنش چیکار میرد؟
راست قلم با یه صدای گرفته گفت
: آرومشون کردم ،هشتشون گرو نُه شونه ولی خوشن
آسیه زنِ راست قلم اخماشو کشید تو هم و گفت
: که یعنی چی؟ مگه ما خوشمون نیست ؟
نمیدونم ، هست ؟
آسیه یه بار بادقت راست قلم رو ورانداز کرد و تعجب پرسید
:عینک رو کی بهت داده ؟
راست قلم که تازه فهمید عینک رو چشمشه ،بَرِ
ش داشت و گفت
:پرویز خان
آسیه یه پوز خندی زد و گفت
:پرویز خان ؟ اونوقت پرویز خان هم بهت گفت از زندگیت خسته ای ، پرویز خان هم بهت گفت ما خوشمون نیست ، پرویز خان هم بهت گفت …
:بس کن دوباره شروع نکن
:من شروع نکنم یا تو که با من خوشحال نیستی ، چطور اونوقت که اومدی خواستگاریم با من خوشبخت می شدی ، هان با پولای بابام خوشبخت میشدی ؟
راست قلم دستگیره ی پنجره رو باز کرد و عینک پرت کرد پایین آب دهنش رو غورت داد و باغیض گفت
:سوژه دست نگیر ،حوصله ندارم .

پیاده رویِ نه چندان خوشحال خودشو جمع کرد تا پیرزن بتونه به آرومی دولا بشه و عینک رو واز گِل و لای باغچه دَر بیاره ، فوت ِ نه چندان جون داری بهش کرد و آروم گذاشتش توی ساکِ دستیش .
خونه مثل آغوشی بود که تَرکِش کردن ، هنوز بوی آدمای رفته رو میداد انگار همه بودن ولی لمس نمی شدن فقط حس می شدن .
پیرزن محکم عینک نزدیک بین رو تکون داد تا چند قطره ی آب هم از صورتش پاک بشه ،بعد با گوشه ی روسریش نَرم نَرم خشکش کرد ، عینک نزدیک بین احساس گرمای عجیبی داشت.
پیرزن با صدای که از شوق به لرزه میافتاد گفت
: حالا واسه اینکه حوصلمون سَر نَره با هم عکسا رو میبینیم .
عینک نزدیک بین زل زد به آلبوم عکس ،همه خشک شده بودن ، ،لبخند می زدن ولی حرف نه ، ایستاده بودن ولی نفس نه ، بغض چشماشو گرفت ، صورتش خیس شد ولی پیرزن اینبار با گوشه ی روسری چشمای خودش رو پاک کرد ، بلبل توی زنگ زد زیر آواز ، یه نفس چهچهه میزد ، پیرزن آروم پا شد وبلند گفت
: کیه ؟ اومدم
در باز شد عینک نزدیک بین خیس عرق شد ،درست میدید ،آقای رنجر با قیافه ی کلافه تر از همیشه رو به رو ایستاده بود
: پس چرا در رو باز نمی کنی ؟چرا تلفن رو جواب نمیدی ؟
پیرزن با تعجب گفت
:سلام ، کِی تلفن زدی ؟ نبودم رفته بودم خرید ، چرا نمیایی تو ، پروانه خوبه چرا بچه ها رو نیووردی ؟
آقای رنجبر دستی به موهاش کشید و گفت
:نه باید برم ماشین بَد جاست ، نگران شدم عصر تا حالا هرچی زنگ زدم پیدات نکردم .
بعد یه مکثی کرد و گفت
: این عینک چقد بهت میاد
پیرزن لبخندی زد و گفت
: قابل شما رو نداره .

عینک
دسته بندی شده در: