خندیدو گفت
: خُب زندگی تُ بکن ، نشد که نشد به دَرَک اسفل السافلین .
اسفل السافلین میشد یه جایی اون ته مه ها ، یه جایی که دیگه هیچی مهم نبود در اصل یه جایی که تو برای هیشکی مهم نبودی ، برای هیشکی حتی برای خدا .
خب این بد بود دیگه ، وقتی خدا هم ازت لجش بگیره یعنی فاتحه مع الصلوات .
نکیسا زد به شونم و گفت
: هَپَروت ، به چی فکر می کنی مگه نمی گم فکر شو نکن ،ارزشش رو نداره .
خودمو جمع کردم وگفتم
:نه دیگه از فکرش اومدم بیرون به قول شما به دَرَک اسفل السافلین.
پس از شکستهای پی در پی من در جشنواره های متعدد داخلی و خارجی و اجماع نظر ِ اهل ِ قلم منوط به خروج من از جامعه ی نویسندگان و مرتد شناخته شدن من در حوزه ی ادبیات توسط عُلمایِ نشر ، در شامگاهی سرد از پاییز ، من بر فراز ِ پُلی به نام ِ مارنان در حالتی آویزان ، سَر از جَیب ِ افسردگی به در آوردم و فریاد کشیدم
:ای زندگی ِ نکبت بار، حال که نه می فهمی و نه می فهمانی ،مرگ را به همنشینی چون تو نفهم ، ترجیح خواهم داد.
بعد به مانند خفاشی احمق تا کَمَر به دَمَر آویزان شدم که ناگهان صدایی به نازکی ِ فرشته گان گفت
:ببخشید آقا شما می خوایید خود کشی کنید ؟
و من مات و مبهوت از خنگی ِ فرشته سَرم رو بالا آوردم و دیدم
: به به ، به به، چی میشه امشب بارون اگر بباره .
خُب هم فرشته بود هم نبود، اسمش نکیسا بود با یه لبخند توی چشماش ، منو برانداز کرد و گفت
:ببخشید اگه دارید خودکشی میکنید اجازه بدید من فیلم بگیرم بذارم تو اینستگرامم ، فالوورام خیلی کمن .
من خوشحال از اینکه دم ِ مرگی به درد یکی می خورم گفتم
:بگیر ، بگیر زیرش بنویس خرِ ما از کُره گی دُم نداشت .
خندید و گفت
:خب حتما خَر نبوده .
چرا به ذهن خودم نرسیده بود شاید خر نبوده چه زاویه ی دید قشنگی ، گفتم
: هر وقت آماده اید بگید تا بیفتم .
موبایلش رو روشن کرد وهی عقب و جلو کرد و گفت
: نورش خیلی بده ، شما اَپِل ندارید؟
:خانوم من یه پرتغال هم ندارم ، اَپِلم کجا بود .
یه جوری که انگار شرمنده شده گفت
:میشه بریم یه جای پُر نور شما خود کُشی کنید ؟
دلم سوخت ، خیلی براش مهم بود فیلمش خوب در بیاد و همه ببینن ، خُب الان حرف ِ اول رو تو زندگی فالوور می زنه ،این یه حس مشترک بود بین منو اون ، منم می خواستم کتابام دیده بشه و فالوور میلیونی داشته باشم ولی حیف، حیف که افزایش فالوور ابزار می خواست و من ابزار رو نداشتم با قیافه ی متفکرانه گفتم
:خب چرا از ابزار استفاده نکردی؟
:چی؟
:برای فالوور رو میگم ،کافی بود دو تا دگمه ها تو جابه جا می بستی.
:لطفا ادب داشته باشید .
به نظرم ناراحت شد نمی دونم چراولی اصلا دلم نمیخواست این دَم آخری کسی از دستم دلخور نشه علی الخصوص ایشون ، این شد که خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم
: بریم به سمت ِ یه جای ِ پُر نور .
یه جای پُر نور ،خیلی پُرنور بود با لامپهای رنگی و طعمهای مختلف ، توت فرنگی ، نسکافه ، طالبی.
حالا چشم تو چشم هم دستامونو حلقه کرده بودیم دورِ جام های سه اسکوپی ، من محوِ بازی نکیسا با نوک قاشق واسکوپهای خوشرنگ ، دستش رو آورد جلو و زد به شیشه ی جام ِ بستنی ِ من وگفت
:هَپروت ، کجایی ؟
و اینگونه بود که اسم من شد هَپروت ، صدامو صاف کردم و گفتم
: تا نیم ساعت پیش هیچ چیزی رو دوست نداشتم از همه چیز و همه کس بیزار بودم ، ولی حالا همه چیز عوض شده ،نور ، میز ،بستنی ، اسکوپ همه چیز رو دوس دارم .
با شیطنت گفت
: و منو؟
چیزی نگفتم فقط نگاش کردم اونم نگام کرد ، یه چیزیم شده بود ، ضربان قلبم رو میشنیدم ، یه چیزیم شده بود ، دستام می لرزید ، یه چیزیم شده بود ، زبونم نمیچرخید .
درب خونه رو محکم زدم بهم ، با صدای بلند گفتم
: من آمده ام وای وای من آمده ام ،عشق فریاد کند من آمده ام …
:مرگ ، بذاربخوابیم صبح باید بریم دنبال یه لقمه نون.
بعد زیر لب غرغر کرد
: پسرِ پاک دیوونه س ،دو ساعت پیش میگه من میرم و برنمیگردم منو ندیدید حلال کنید ، حالا میاد کبک ش خروس میخونه که من آمده ام وای وای ، من آمده ام !!!
گفتم
:ای قربون ِ بابای مهربونم برم ،چه خوابیدی که پسرت عاقل شد، از فردا می خوام بچسبم به زندگی ، به کار.
ملافه رو پَس زد و نیم خیز شد ، موهای فرفری ِ سینه ش رو خِر خِر خاروند و گفت
:یعنی دست ازاین خُل و چل بازیات بر میداری ، یعنی می چسبی به کار ؟
:پَ ن پَ از فردا استارت بزرگترین رمان ِ قرن به قلم من زده میشه ، رمانی به اسم ” تقریبا ما هم “.
بابا با تعجب نگام کرد وهمونطور که می رفت زیر ِ ملافه زیر ِ لب گفت
:خر ما از کُره گی دُم نداشت.
منم خندیدم ودر حال ِ دور شدن گفتم
:خب حتما خر نبوده .
بلند بلند جواب داد
:خر بود ، خر ،شک نکن .
مردهایی که سن پنجاه رو رد میکنن ،دلشون میخواد یه بار دیگه برگردند به بیست سالگی و از دوباره شروع کنن ، بابای ما هم از این قضیه جدا نبود ، ولی چون خداوندِ دانا این آپشن رودر بدن انسان نذاشته ،همه سعی میکنن یه بار دیگه اونجوری که میخواند از طریق بچه هاشون زندگی رو شروع کنند ،یعنی هر چی که می خواستند و نتونستن به دست بیارن بچه شون به دست بیاره !
با نکیسا میشد همه چی رو دوباره از نو شروع کرد باید یکی از داستان ها مو میدادم بخونه ، باید می فهمید از چه ستاره ای تو اون شب ِ تار می خواسته عکس بگیره ، باید رمان ِ عظیم ” تقریبا ما هم ” رو شروع می کردم ،برای شروع رمان فقط یه سر نخ ِ می خواستم ، یه سر نخ ِاجتماعی ، یه سر نخ ِ عشقی ،یه سر نخ ِ جذاب .
من آدم ِ سرد و گرم چشیده ایم البته نه اینکه از صفر شروع کرده باشم و نه اینکه چه شبایی سر ِ بی شام زمین گذاشته باشم ، تا اونجا که یادم میاد شامم همیشه جور بوده حالا یا حاضری یا غایبی ولی بوده ، همیشه این بابای همیشه ی نگران مثله یک گلادیاتور تنها، چرخ ِ ارابه ی این زندگی رو چرخونده ،بگذریم که منو سایر ساکنین این ارابه عوض دستت درد نکنه ، همیشه دو غورت ونیممون باقی بوده که چرا ارابه ی فلانی و فلانی تند تر میره و خوشگل تره و آپشن زیاد داره و …
خب اصلا میتونم شخصیت اصلی ِ رمان رو بذارم بابام ، حداقل ش اینه که تا حالا شخصیت هیچ رمانی یک مرد ِ پنجاه و هشت ساله با سیبیل های پژمرده و شکم ِ نافرم و موهای فرفری که از یقهی گردِ زیر پوشش زده بیرون نبوده ،سوپر من ِ تنهایی که بزرگترین رسالتش توی زندگی پیدا کردن ِ پوله.
ساعت ِ ۶٫۱۵ صبح با صدای خروس همسایه آروم پای مامان رو فشار داد
: پاشو اِنسیه ، ناهار منو ببند بِرم ،نمیرسما.
اِنسیه که خواب ِ صبح بزرگترین آرزوی زندگیش بود پاشو بُرد زیر ملافه و گفت
:تویخچال امادس ،تو ظرفِته ،بَرش دار .
بابام چشماشو دوخت به ملافه و پیش خودش فکر کرد
ایکاش پامی شدی اِنسیه ،ایکاش ظرف ِ غذا رو تو از تو یخچال می اوردی ایکاش .
ایکاش فایده ای نداشت باید خودش انجام میداد ، قطعا بعدها که من با نکیسا ازدواج کنم ،نکیسا صبح ها قبل از من بیدار شده و صبحونه رو آماده کرده ،بعد آروم موهامو نوازش میکنه تا من چشمامو باز کنم …
محکم درب یخچال رو کوبید به هم ، به عمد پاشو گذاشت روی پای منو گفت
: پاشو نابغه ی هنر ، پاشو بشین پا درسهات ،پس فردا دربه در نشی .
من دادزدم
:آخ
سارا چشماشو باز کرد ولوس لوسی گفت
: بابایی داری میری ؟
بابا م گُل از گُلِش شکفت
: آره گُل گُلیه بابا
:نرو
دِ پَ کی شیکم اینا رو سیر کنه .
اِنسیه زد رو پای سارا وگفت
:بخواب بچه نصف ِ شبی .
گرمای هوا همه رو کلافه کرده بود ،پیرزن یه دوبار دیگه گفت
: پَ نگه دار
بابام دنده رو عوض کرد وگفت
: ایستگاه نداریم ،مادر ،وایسا ایستگاه بعدی
پیرزن نه گذاشت و نه برداشت شروع کرد به نفرین کردن
: خیر نبینی ، من با این پای چُلاقم چه جوری برگردم .
مردی که نزدیک بابا وایساده بود صداشو صاف کردو گفت
: خب نگه دار مگه کفر میشه ، پیرزنه دیگه
کم کم پچ پچ کردنا شروع شد
: بدبخت کردن مردمو ، رحم ندارن ، به چه روزی افتادیم .
بابام زد رو ترمز ، همه کله شدند رو هم ،درب عقب باز شد ،پیرزن دست به دست شد پایین ،یه خانومی هم به سرعت پیاده شد ،هنوز صد قدمم نرفته بودیم که یه خانمی جیغ زد ،کیفمو ، کیفمو زدند ،وایسا همونیه که پیاده شد ،بهت می گم وایسا ، بابام کوبید رو ترمز ،درب رو زد ، سیگارش رو برداشت و فندک زد ، پُک ِ اول رونزده بود که پیرمرد پُشت سریش زد به شیشه ی پشت سرِ بابا وگفت
: آسم دارم ،خاموشش کن.
بابا سیگار رو روشن از پنجره انداخت بیرون وزیر لب یه چیزایی گفت .پسرِجوونی که چشم از دختر ِ پشت نرده برنمیداشت بلند گفت
: شهر ما خانه ی ما ،در نظافت آن بکوشید .
چند نفر خندیدن.
بوی عرق اتوبوس رو گرفته ، خیابون شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ،۱۰ دقیقه تا سوزنبان ویکساعت ناهار و نماز ، قابلمه رو باز کرد ، قطعاتی از پلو مرغ دیشب که حتی جای دندونای سارا هم روش بود ، برنجهایی که از خستگی به یک طرف خوابیده بودن و یک گوجه که حتما حکم سالاد ِ فصل رو توی این ضیافت به خودش میگرفت .
لقمه ی اول فرو داده شد ،ذهنش درگیر وام بود، ضامن حقوق بگیر ، کسرِ اقساط ، سمند ،سمند میتونست کمک خرجی باشه ،عصرها آژانسی ،دربستی چیزی حداق پول ِ خودش رو در میآورد .
این پسره هم که عقل پا برجایی نداره پس فردا بیکار بیعار ،لاقل سرویس مدارسی ، چیزی بشه .
صدای پیامک و متن روی صفحه
: عصر گوشت بگیر .
قصابی شلوغتر از همیشه ،نادرخان نه در لباس یک قصاب بلکه در شکل و شمایل یک جراح با دقت گوشت ها رو توی سه نایلکس جدا جدا گذاشت ،بعد روبه بابام گفت
:قابلی هم نداره ۴۳۰ تومن ، بابا سی تومن شمرد و گفت
: بزن بقیه شو به حساب .
مامان سَرک کشید تو ایوون و گفت
:همه ش پوست و پِخاله ، ازین دیگه گوشت نگیر.
بابا پک محکمی به سیگارش زد و گفت
: چشم .
شخصیت یک سوپرمن یا اسطوره باید محکم باشه که البته بابا اینو داشت ولی زندگی یک سوپر من باید پُر از هیجان باشه فکر نمی کنم تو زندگی یه آدم کم پول هیجان خاصی رخ بده ، به نظرم نادرخان سوژه ی جذاب تری رمان ” تقریبا ما هم ” می تونه باشه .

تقریبا ما هم