: پس چرا نمیایی ؟
این صدای زنگ گرفته ی چونان بیگُم با چشمای بیروح ، دستای استخونی و موهایی که به رنگ ِ نارنجی روشن می کشید بود ، عجیب ترین پیرزن محله ی ما ، سَرمو تکون دادم تا نَمِ بارونی که روی موهام نشسته بود ، پایین بریزه ، گفتم
: بلی اومدم خدمتتون ، آمادَس ؟
چند روزی بود که با خودم کلنجار می رفتم تا بالاخره قوه ی حِسیه بر قوه ی عقلیه پیروز شد و قراربر این شد که من با استعانت از طلسم و جادو، زبون ِ پدرخانوم آیندم یعنی آقای ترسیمی رو واسه همیشه قفل کنم ، اینطور بود که برای اولین بار واردِ خونه ی کاج ِ مخروطی شدم ،خونه یی قدیمی با ایوونی فراخ و سقفی که آجرای لبه مُثلثی ش رو دو ستونِ لاغر و دراز نگه داشته بودن ، حوض تَرَک خورده ای که سالها بود خبری از آب و ماهی گُلی نداشت و یه درختِ کاجِ قدیمی که بِر و بِر منو نگاه میکرد ، درختِ کاج ِ مخروطی !
نَقل بود از زن های محل که این درختِ لعنتی ، جادو داره ، غروبا صدای پا از توش میاد ، روزا صدای پِچ پِچ ، حتی صدای گریه ، خنده و خیلی چیزای دیگه.
حدود ۶۶ سال پیش ناظم خان شوهر چونان بیگم وقتی داشت این خونه رو می خرید ، فروشنده پای بنچاق نوشت
:به قاموس دیرین ، به یُمن ِ حلولِ قمر نزد شب ، مورخ ۲۹ برج خرداد سنه ی ۱۳۲۹ ، نگهبان این مِلک خاکی نگه دارد این کاج ِ مخروطی با شکوه ، به شوکت به قدرت ز افسون ز اندوه .
و چن تا دایره و نیم دایره که به جادو شبیه تره تا به امضاء .
درست ۲۳ روز بعد از خرید خونه ناظم خان ناپدید میشه ، دیگه هم خبری ازش نمیشه ، چونان بیگم کَم کَم گوشه گیر میشه و وقتایی میشه که یه هفته ، دو هفته از خونه بیرون نمی یاد ، سالهای بعد ، همسایه هایی که به چونان بیگم سر میزدن ،خبرایی از اتفاقای آینده ی زندگی خودشون می شنون و کم کم به این باور می رسن که چونان بیگم با اَجنه در ارتباطه و جادوگره و اِله و بِله و … .
در چوبی قدیمی با ناله ای باز شد مهتابی ِ قاب برنجی بال بالی زد ، حواسمو جمع کردم پامو روی گربه های چونان بیگم نذارم ، یعنی به تعداد فکرای من برای رسیدن به زُهره ، دختر آقای ترسیمی اینجا گربه بود در اشکال مختلف ، آب دهنمو قورت دادم ،گفتم
:آماده شد چونان بیگم ؟
چونان بیگم همونطور که پشتش به من بود با صدایی که مو رو به تنِ هر بنی بشری سیخ می کرد گفت
: حواستو جمع کن ، سه قطره ، تو یه استکان آب .
دسته گلِ یکصدو پنجاه هزار تومنی روی اُپن آشپزخونه ی آقای ترسیمی اونقدر جلوه داشت که بهش بقبولونه که یه جنتلمن اومده خواستگاری دخترش .
زُهره همونطور که سینی چایی تو دستش بود نگاهی به علامت ِ موفقیت آمیز بودن پروژه به من کرد ،منم نفس راحتی کشیدم ، قرار بر این بود که زُهره سه قطره از معجونِ زَبون بند رو، توی چای پدرِ گرامیشون بندازه ،البته بدون اینکه مادرش متوجه بشه که به نظرمیومد همه چی خوب پیش رفته ، وقتی اِذن ورود رو آقای ترسیمی به قُلپ اول چایی دادند ، گُل از گُلم شکفت حالا با اعتماد به نفس کامل میتونستم منبر رو در دست بگیرم
: جناب آقای ترسیمی این اطمینان رو بهتون میدم که هیچکسی مثِ من نمیتونه شرایط رو برای خوشبختی دُخترتون فراهم کنه ، یه زن از زندگی چی می خواد ؟نه واقعا چی می خواد؟ امنیت اخلاقی شوهر ، تلاش برای زندگی بهتر ، عاشق خانواده بودن ، قَدر خانواده رو دونستن و …
گفتم و گفتم ، مات و مبهوت نگام کرد و نگام کرد ، زُهره هاج و واج مونده بود آخه هیچوقت باباش رو اینقدر ساکت و شِنَونده ندیده بود ، کلا آقای ترسیمی اونقدر تحت تاثیر حرفای من قرار گرفت که بعد از اتمام سخنانِ فصاحت بارِ من فقط یک جمله گفت
: سرم گیج میره !!!
دراز به دراز وِ لو شده بود رو تخت اتاق اورژانس ، سِرُم ِ بالای سرش آدم رو یاد ساعتای شنی قدیم مینداخت ،با چشمایی که مظلومیت ازش میبارید ، چشم از من بر نمی داشت ، دکترِ شیفت با برگه ی جواب آزمایش وارد اتاق شد ، زُهره از صندلی کَنده شد و با گریه گفت
: چطورن ، طوریشون شده ؟
دکتر خیلی خونسرد به زُهره نگاه کرد و گفت
: مسمومیت شدید ، فضولات حیوانی ، گربه ای ، سگی چیزی توی خونه دارید ؟
زُهره با تعجب سرشو چند بار بالا بُرد و بعد مثِ برق گرفته ها خشکش زد به سمت من .
من فکر کردم به ، کاج مخروطی ، به چونان بیگم ، به سه قطره معجون ِ زبون بند و به اینکه چه گَندی زدم به خواستگاری .
به زور چشمامو وا کردم کلمه ی ” زُهره ” رو صفحه ی موبایل چشمک میزد ، نیم خیز نشستم
، زهره پُشت خط بود صدامو صاف کردم و گفتم
: جانم عشقم ، بابا ترخیص شد؟
کلمات با صدایی که به راحتی دیوار صوتی رو به خاک سیاه می نِشوند تحویل من شد
: آخه پسره ی احمق ، تو که داشتی شوهر منو می کُشتی ، توبه این بیشعوری چطور می خوایی دختر منو خوشبخت کنی ؟ نفهم فک نکردی فشارش کم و زیاد میشه سکته می کنه بدبختمون میکنی ، مطمئن باش جنازه ی دخترم رو هم رو دوشِ اُلاغی مث ِ تو نمیذارم .
صداهای ضعیفی هم از زهره میون دُر افشانی های مادر زنِ عزیز شنیده می شد ، قطع شد ، من همینطور مات و مبهوت گوشی رو نگاه می کردم که با صدای مسیج به خودم اومدم
:مامان خیلی عصبانیه ، بهش داستانو گفتم ، بابا رو شستشوی معده دادن ، یه چند روز زنگ نزن تا آبا از آسیاب بیفته .
مخالفت پدر زن کم بود ، مادر زن هم اضافه شد این یعنی گاوم زاییده اونم دو قلو .
منِ بیچاره هر روز پُک میزنم ساعتای بیخودی رو ، بلکی تموم بشه طول ِ این جاده ی به هم نرسیدن ، ریه هام از آه ِ چه کنم چه کنم پُره. باید مثِ برگایی که خودشونو میندازن زیر پای رهگذرا ، تموم کنم فصل ِ بلاتکلیفی ثَمَر و تَبَر رو ، نردِ رفاقت بریزم با بادِ ولگرد ،دو به دو بشیم آواره تو خیسی کوچه های بدون آرزو، من هنوز دلتنگِ چتر ِ قرمز ِ خاطراتمونم ، چتری که با هیشکی بعد تو وا نمیشه ، چتری که چشمای تو رو می خواد زیرِ ها ها کردنه دستای یخ زده ، وقتی که گازِ اول رو می زنی به لایه های همبرگر ِ دستی .
:چی می گی با خودت ؟
صدای زنگ گرفته ی چونان بیگُم بود با چشمای بیروح ، دستای استخونی و موهایی که به رنگ ِ نارنجی روشن می کشید .
سرمو تکون دادم تا نَمِ بارونی که روی موهام زده بود ، بریزه پایین ، گفتم
:بدبختیامو دارم قِر قِره می کنم ،آماده شد چونان بیگم ؟
چونان بیگم همونطور که پشتش به من بود با صدایی که مو رو به تنِ هر بنی بشری سیخ می کنه ، گفت
: حواستو جمع کن ، هفت قطره تو یه استکان آب ، معجون ِ مُهره ی مار ، رَدخور نداره دلِ سنگم نَرم میکنه .
من معجون رو گرفتم و با لبخند گفتم خیالت راحت ، از کنار درختِ کاج ِ مخروطی که رد شدم انگار یه صدایی مث ِ پچ پچ گفت
: موفق باشی احمق جون !