اولین چایی ِ صبح ، طعمش مثِ آخرین چایی مزخرفِ دیشب بود ، حتی خواب هم نتونست طعم ِ جوشیدگی تُ عوض کنه .
کتاب رو محکم بست و کوبید رو میز ،بعد با یه نگاه عاقل اندر سفیه گفت
:آخه مردم خودشون اونقدر گرفتاری دارن که این آیه های یاسِ تو قوزِ بالا قوزه ، چیزِ بهتری نمی تونی بنویسی ، عاشقانه بنویس ، از دوس داشتن بنویس ، تو واقعا می فهمی دوس داشتن یعنی چه؟
رفتم تو فکر دوس داشتن ؟بدون ِ اجازه ی آقای انتشاراتی نشستم روی مبلِ نه چندان راحتی ،بعد صدامو صاف کردم و گفتم
: آره منم معنی دوس داشتن رو می فهمم ، اولین بار اسکندر رو دوس داشتم ، اسکندر جذاب ، با ابهت وقُلدر ترین پسر ِ سرهنگ بود ،بین پسرای سرهنگ یه سر و گردن بالاتر بود .
آقای انتشاراتی به سرعت رو صندلیش جا به جا شد و با تعجب پرسید
: پس شما احساستون به جنس ِ مخالف نیست ، تمایلات همجنس گرایانه دارید؟
هول شدم و گفتم
: نه ، اصلا ،شما دچار سوء تفاهم شُدید ، اسکندر سگِ جناب سرهنگ بود ، سرهنگ سه تا سگ داشت اخلاق ، اسکندر و اتمسفر ، میگفت اینا پسرای من هستن ، ولی تو همه شون اسکندر یه چیز دیگه بود ،هر چند عاقبت به خیر نشد .
: آقای انتشاراتی که کنجکاوشده بود پرسید
: چرا؟
آه بلندی کشیدم و ادامه دادم
:خب این آخریا یه کم اخلاقش بهم ریخته بود ولی نه اونقدر که بخواد به کسی حمله کنه ، ولی نمی دونم چی شد ه بود که سرهنگ با عصا زده بودش ،اسکندرم پاک قاطی کرده بود و سرهنگ رو به هم بافته بود ، جنازه ی سرهنگ رو مردم از زیر دست و پای اسکندر جمع کردن .
آقای انتشاراتی عینک نسبتا بزرگش رو جا به جا کرد و گفت
: این الان داستان ِ عاشقانت بود ؟ یعنی این میشد عشقت ؟
هان منظورتون از دوس داشتن عشقه ، خب حالِ قضیه فرق کرد ،بعله منم عاشق شدم ، اولین سیر و سلوک من در عشق ، کسی نبود جز الهه نفسی .
خب در اصل هم الهه بود و هم نَفَس ، عشق منو الهه از پشت بوم خونه شروع شد وجمله ی آغازین این عشق اینگونه بود
:شما شعور نداری وقتی میایی رو پُشت بوم یه یاا… بگی؟
و جواب تاریخی من
:همیشه اینقدر عصبانی هستی ؟ خدا رو شکر که پنج دقیقه ی پیش به من بی احترامی نکردید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرخودم می آوردم .
هر دوبا تعجب به هم نگاه کردیم، همیشه با تعجب نگاه می کردیم ، دنیا خلاصه میشد به کاغذای شعر و گلهای خشکِ لای دفتر ،کشفِ نگاه و تقدیم آینده های رویایی ، الهه و من تلفیقی بودیم از خوشگلی های نیکی کریمی و هندی بازی های ابوالفضل پور عرب ، داستان عشق ما هی جدی و جدی تر می شد تا اینکه الهه به من گفت یه خواستگار ِسمج داره و اگه نَرَم خواستگاریش ممکنه مجبورش کنن با اون ازدواج کنه.
: خب ادامه بده تو چیکار کردی برای عشقت؟
: من ؟ من هیچی ، من هر بار حرف تو حرف آوردم و موضوع رو پیچوندم ، اینقدر گریه کرد تا باهاش قهر کردم و منتظر شدم تا مِنَتَم رو بکشه .
:کشید؟
:بله کشید اما نه مِنَتَمو ، تمومه احساسات غلیظ ِ معصومانه یه پسرِ نوزده ساله رو، درست وقتی فکر میکردم از عشق ِ من شبا خوابش نمی بره ، صدای کِل کشیدن ِمادرش دیوار ِ صوتی ِ کوچه رو در هم شکست ، یه دوماد به ابعاد آرنولد از تویوتای گُل زده پیاده شد ، چنان تیپ و اُبهتی که همه ی دخترای محل با دوس پسراشون مدتها قطع رابطه کردن .
: وَ تو چیکار کردی ؟
: هِ ، من عروسیشونو به عزا تبدیل کردم ، سرِ شام دو تا سوسک انداختم توی دیگ پلو ، قیامتی شد که نگو .
آخرین صحنه هایی که از اختتامیه ی رابطه مون یادمه سکانسیه از چرخیدن دیگ تو هوا، کلماتی درباره ی عمه و ازدواج موقتش و سوزش صورت از اصابت دستانی نه چندان مهربان .
آقای انتشاراتی سیگارش رو حسابی فشار داد بعد یه لیس ِ عمیق از فیلتر به سمتِ نوک به سیگار زد و با آه بلندی گفت
: خدا آدمو خَر کنه ولی دُچاره خر نکنه .
خندیم و گفتم
:دقیقا آخه کی یه پسرِ نوزده ساله رو ول می کنه و با یه مردِ بیست وهفت ساله ازدواج میکنه .
:وَ بعد داستان تمام ؟
: وَ خدا رو شکر که تمام شد ، به خیر گذشت ،اینکه میگن خدا آدم رو مرحله به مرحله آدم می کنه یه واقعیتیه ، سیر و سلو ک من در عشق به خوان دوم رسید ،خوانِ سارا نجومی .
خب در اصل سارا بود و به طور یقین نجومی ، عشق منو سارا از پله های درب عقب اتوبوس دانشگاه شروع شد وجمله ی آغازین این عشق اینگونه بود
:شما شعور ندارید از درب خانم ها واردمی شید؟
و جواب تاریخی من
:همیشه اینقدر عصبانی هستید؟ خدا رو شکر کنید پنج دقیقه ی پیش به من بی احترامی نکردید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرخودم می آوردم.
: دوباره؟
: بعله ولی ایندفه با عقل و منطق نه با احساس ، من وارد دانشگاه شدم و عاشق ، مَردا وقتی یه بار سرشون به سنگ می خوره عادت می کنن ، دیگه هر چی سَرشون به سنگ بخوره مهم نیس ، سارا نجومی و من تلفیقی بودیم از جدی بودن هدیه تهرانی و بغضای محمد رضا فروتن ، حالا چرا هدیه تهرانی ؟ خب سطح توقعش از عشق یه جورِ خاصی بود ،لفظ قلم نبود و فاقد اعصاب ِ نگه دارنده ی خشم ، اینی که میگم فاقد اعصاب بود شوخی نیستا ،من برای تولدش یه گربه گذاشتم توی جعبه کادو واسش بردم ، ذهنیتش راجع به جعبه کادو یه گردنبندِ جواهرات بود ، گردنبندی که هر روز به یه بهونه جلوی ویترین فروشگاهش سبز می شدیم و با حسرت می گفت به دلم افتاده این گردنبند رو یکی روز تولدم بهم هدیه میده ،آخه جناب انتشاراتی ، یه دانشجوی زیرِ خط فقر، پول ِ خرید ِ گردنبندش کجا بود؟
آقای انتشاراتی آخرین توتونهای سیگارش رو هم به جهان باقی فرستاد و فوت کرد تو چشمای من ، بعد با خنده گفت
: وَ تو رفتی براش بچه گربه بردی؟
در ِ جعبه رو که باز کرد بچه گربه پنجه ش کشید ، هم ترسیده بود هم توی ذوقش خورده بود ، من آخرین صحنه هایی که از اختتامیه ی رابطه مون یادمه سکانسیه از چرخیدن گربه تو هوا، کلماتی درباره عمه و ازدواج موقتش ، سوزش صورت از اصابت دستانی نه چندان مهربان .
:وَ تمام ؟
: وَ خدا رو شکر که تمام شد ، به خیر گذشت ،اینکه میگن خدا آدم رو مرحله به مرحله آدم می کنه یه واقعیتیه ، سیر و سلو ک من در عشق به خوان سوم رسید ،خوانِ سَما ماه .
: سَما ماه ؟
خب در اصل نه سَما بود و نه ماه اسمش سیده مهساالسادات موسوی اثناعشری هشت گردی بود که اولین حرف ِ اسم هاش رو که می چسبوندی بهم می شد سَما ماه . عشق منو سَما ماه از دستشویی ِ بانک شروع شد وجمله ی آغازین این عشق اینگونه بود
:شما شعور ندارید وارد دستشویی خانم ها نشید؟
و جواب تاریخی من
:همیشه اینقدر عصبانی هستید؟ خدا رو شکر کنید پنج دقیقه ی پیش به من بی احترامی نکردید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرخودم می آوردم.
هر دو خندیدم ، همیشه می خندیدم ، دنیا خلاصه میشد به کافی شاپ و سینما و پارک ، سَما ماه و مکن تلفیقی بودیم از شادابی ماهایا پطروسیان و متانت دانیال حکیمی ، همه چی خوب بود تا رُجعت پسر عمه شون از فرنگ و پیله ی عمه شون برای ازدواج سَما ماه با مهندس .
بگذریم که من چه دوره های فشرده ای رو در اکتشاف فحش های عمه دار گذروندم تا در موقع نیاز دست ِ خالی نباشم ولی هیچوقت لحظه ی موعود پیش نیومد ، سَما ماه دو بار به من گفت بیا خواستگاریم و من هر دو بار حرف تو حرف آوردم و موضوع رو پیچوندم ، به هر حال سمبه ی باباش پُر زور بود ، من آخرین صحنه هایی که از اختتامیه ی رابطه مون یادمه سکانسیه از چرخیدن گوشواره های عقیق تو هوا ، کلماتی درباره عمه و ازدواج موقتش، سوزش صورت از اصابت دستانی نه چندان مهربان .
:وَ تمام ؟
: وَ خدا رو شکر که تمام شد ، به خیر گذشت ،اینکه میگن خدا آدم رو مرحله به مرحله آدم می کنه یه واقعیتیه ، سیر و سلو ک من در عشق به خوان چهارم رسید ،خوانِ فریبا مهربان .
خب در اصل نه فریبا بود و نه مهربون ، عشق منو فریبا از آسانسور پارکینگ طبقاتی شروع شد وجمله ی آغازین این عشق اینگونه بود
:شما شعور ندارید بفهمید حق تقدم با خانم ها س؟
و جواب تاریخی من
:همیشه اینقدر عصبانی هستید؟ خدا رو شکر کنید پنج دقیقه ی پیش به من بی احترامی نکردید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرخودم می آوردم.
هر دو جدی به هم نگاه کردیم، همیشه جدی نگاه می کردیم ، دنیا خلاصه میشد به کتاب های فلسفی و اخبار وانجمن ها و تشکلهای مختلف ، فریبا و من تلفیقی بودیم از جدیت مریلا زارعی و مالیخولیایی های حامد بهداد ، همه چی خوب پیش می رفت تا بازداشت و اعتراف من در خصوص عدم ارادت ویژه به هر جناح حزب و تَشَکُل پس از خوردن کتک های اولیه ، من آخرین صحنه هایی که از اختتامیه ی رابطه مون یادمه سکانسیه از چرخیدن دستبند فیروزه تو هوا ، کلماتی درباره عمه و ازدواج موقتش، سوزش صورت از اصابت دستانی نه چندان مهربان .
:وَ تمام ؟
: وَ خدا رو شکر که تمام شد ، به خیر گذشت ،اینکه میگن خدا آدم رو مرحله به مرحله آدم می کنه یه واقعیتیه ، سیر و سلو ک من در عشق به خوان پنجم رسید ،خوانِ خوشه بارانی .
خوشه رو نمیدونم ولی بارانی کاملا درست بود ، همیشه بارونی بود ، عشق منو خوشه از کریدور بیمارستان شروع شد وجمله ی آغازین این عشق اینگونه بود
:شما شعور ندارید بفهمید مریض توی بخش داره استراحت میکنه ساکت باشید ؟
و جواب تاریخی من
:همیشه اینقدر عصبانی هستید؟ خدا رو شکر کنید پنج دقیقه ی پیش به من بی احترامی نکردید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرخودم می آوردم.
هر دو با هم گریه کردیم، همیشه گریه می کردیم ، دنیا خلاصه میشد به گرفتاریهای مردم و اخبار گریه دار وانجمن ها حمایت از گریه مندان و تشکلهای مختلف گریه ساز ، خوشه و من تلفیقی بودیم از گریه های ترانه علیدوستی و بغض های مصطفی زمانی ، تا وقتی که من بُریدم ،از همه چی ، از انجمن حمایت از سگ ها ، گربه ها ، آدم های خیر ، آدم های محتاج ، آدم های … ، آخرین صحنه هایی که از اختتامیه ی رابطه مون یادمه سکانسیه از اشکهایی که تو هوا می بارید ، کلماتی درباره عمه و ازدواج موقتش ، سوزش صورت از اصابت دستانی نه چندان مهربان .
:وَ تمام ؟
: وَ خدا رو شکر که تمام شد ، به خیر گذشت ،اینکه میگن خدا آدم رو مرحله به مرحله آدم می کنه یه واقعیتیه ، سیر و سلو ک من در عشق به خوان ششم رسید ،خوانِ آیلین متفکر .
یا واقعا متفکر بود یا فکر می کرد متفکر ، همیشه یه جای دیگه بود ، عشق منو آیلین از پمپ بنزین شروع شد وجمله ی آغازین این عشق اینگونه بود
:شما شعور ندارید وقتی بنزین می زنید ماشین تون رو خاموش کنید ؟
و جواب تاریخی من
:همیشه اینقدر عصبانی هستید؟ خدا رو شکر کنید پنج دقیقه ی پیش به من بی احترامی نکردید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرخودم می آوردم.
هر دو با هم داد کشیدیم، همیشه داد می کشیدیم ، دنیا خلاصه میشد به جر و بحث و تفتیش عقاید ،مقایسه های متعدد ، بررسی موشکافانه ی جمله های شنیده شده ، آیلین و من تلفیقی بودیم از سوءذنهای ساره بیات و رد ِ اتهام های محمد رضا گلزار ، تا وقتی که من به اتهام احتمال ارتباطات نا مشروع ، محکوم به حبس ِ ابدی در غم شدم ، آخرین صحنه هایی که از اختتامیه ی رابطه مون یادمه سکانسیه از بشقاب هایی که تو هوای پرتاب میشد ، کلماتی درباره عمه و ازدواج موقتش ، سوزش صورت از اصابت دستانی نه چندان مهربان .
درب اتاق باز شد
خانم منشی که از ناراحتی سرخ شده بود ،رو کرد به آقای انتشاراتی و گفت با اجازه تون من یه سوال از این آقا بپرسم .
آقای انتشاراتی دستش رو به علامت رضایت بالا برد ، خانم منشی چشماشو دوخت به من و گفت
:شما شعور ندارید بفهمید وقتی میگید دو دقیقه کار دارید و خارج از نوبت قبلی وارد میشید و دو ساعت میشینید ، دارید وقت بقیه رو تلف میکنید؟
و جواب تاریخی من …