فلک راسقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
آلبوم ” نه و هرگز ” طرحی نو شد در حد بضاعت.
خطوط ایرانی در قابی رنگ رنگ از فریادهای راک، بیانی جدید از پژواکهای بغض آلود تاریخ رنج دیدهی وطن در خاکستری از فریادهای درگلو مانده.
سخن نخست؛
در وهمآلودگی چهارگاه، عزمی جزم کنی برای طی طریق. تقابل عرفان شرقیِ تار و فلسفهی هنجارشکنِ الکتریک گیتار، جدال عقل ودل، تقابل تفکر و احساس، هشدار عطارنیشابوری در شروع راه و سختی آن:
تو را در ره خراباتی خراب است
گر آنجا خانه ای گیری صواب است
بگیر آن خانه تا ظاهر ببینی
که خلق عالم و عالم سراب است
موسیقی از وهم به ضربان و از ضربان به انسجام میرسد.
سخن دوم؛
شروع راه را دغدغهای باید، گمشدههایی از درون.
سنایی غزنوی اندیشه ی تهی شدن من از من را میخواند:
به دردم به دردم، که اندیشه دارم
کز آن یاسمینبَر، تهی شد کنارم
به وقتی که دولت، بپیوست با من
بپیوست هجرش، به غم روزگارم
در جستجوی “یاسمینبَر” موسیقی به تکاپویی بالا میرسد. تحرک و چابکی لازمه جستجو در راه است، همنوایی مضرابِِ تار با پیکِ گیتار از ” راه در جهان یکی است ” حکایت میکند …
سخن سوم؛
قاآنی گلایه از کملطفی معشوق میکند، موسیقی به آهستگی قدم برمیدارد، تردید صدای خود را دارد و تار صبر میسازد:
نه تو دست عهد دادی، که ز مهر سر نتابم
به چه جرم روی تابی، که بری ز جسم تابم؟
چه خلاف کردم آخر، که تو برخلاف اوّل؛
ز معاندت نمودی، به مفارقت عذابم
سخن چهارم؛
کسی که حلاوت سلوک را درک کند، به خاری ترک راه نخواهد کرد.
هاتف اصفهانی به مقام جهد در میآید و بانگ برمیآورد:
از دل رَوَدَم یاد تو بیرون؟ نه وُ هرگز
لیلی رَوَد از خاطرِ مجنون؟ نه وُ هرگز
با اهل وفا و هنر افزون شود و کم
مهر تو و بیمهریِ گردون؟ نه وُ هرگز
موسیقی به تکاپومیافتد و سالک در تلاش که “منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید”
سخن پنجم؛
شیخ اجل سعدی شیراز از راه می رسد و نقشه راه را در داستانی به بلندای آدمیت نقل میکند، داستانی سراسر فراز و فرود، پر از تصویرهای بدیع:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟!
راوی، شاعر و موسیقی چنان همراهند که گویی همه در داستان زندگی کردهاند و حجت تمام میشود جایی که شمع سوزانِ این شب تاریک میخوانَد؛
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می روی تن به طوفان سپار …
سخن ششم؛
مقام طلب طی شد و سالک به عزم جزم ، طالب بوسه برآستان حضرت دوست گردید، دل به عشق سپرد و دلتنگیَهای عاشقانه از زبان هاتف اصفهانی آغاز شد:
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم …
به دعا نه، به ثنا نه، هرچه هست دلشدهای است در راه دور.
سخن هفتم؛
سوز آواز و نغمهَی ساز و شعرِ در پرواز، چنان شوقی دارد که امیر خسرو دهلوی در نوا آواز سر می دهد:
وه که اگر روی تو، در نظر آید مرا
عیش زخورشید و مه؛ روی نماید مرا
بستهی تست این دلم، با دگرانم مبند
کاش که با دیگران؛ دل بگشاید مرا
موسیقی به سماع میرقصد و سالک درخیال لبریز از شوق وصل. وَه که چه نوایی است نوای بی نوایی …
سخن هشتم؛
مستیِ خیالِ وصل که از سربرود، خماری جرعه ای آرزوست. چه وهمی است جامی که به کامِ غیر درآید؛
با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند؛
یاد کن یاد ز ناکامیِ ناکامی چند
بی تو احوال مرا در دل شبها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند …
در تردید سکوت است و هراس، امید است و دعا، موسیقی به جهدی میماند برای بقا، مقام صبر است و رضا، ترس است ودعا. هاتف اصفهانی بانگ سرمیدهد؛
بوسهای چند ز لعل لب تو میطلبم
بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند
و زخمهی تار میشکند تُنگِ تَنگِ حال خونین دلان را …
سخن نهم؛
ای ز ما سیر آمده بدرود باش
ما نه خشنودیم تو خشنود باش
کشته ما را گر فراقت ای صنم
تو به خون کشتگان ماخوذ باش
سنایی غزنوی در ماهور است و انبساط، فنا شده در خود، لبریزِ از تفریق به تجمیع رفتن. پر است از آرامشِ رهایی در عرفان شرق و دیدار زیبایی در خِرَد غرب، آنچنان که دو مسافر از دو سوی کوهی به قله ای صعود و طلایه های خورشید را به نظاره بنشینند …